بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...

به یاد فریدون مشیری و واژه هایی  به بهانه شعر کوچه او ...

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

از برای غم هجرت دل به رب تو ببستم

 بی تو ای مهتابم کوچه دگر حال و هوای گذر دوست ندارد

با گذر کردن من جوی پر از آب, صدای نی و سنتور ندارد

آن شب رویایی که همه میدانند باهم از کوچه دلدار گذشتیم

دگر انگار خیال گذر از چشم من و آمدن فردای بی دوست ندارد...!

"حرف دل الهام"

روز بزرگداشت حضرت حافظ + شعری زیبا از فریدون مشیری در باره حافظ

 

سلام دوستان

تفالی زدم و خواندم که:

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

 

 

تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس

 

 

طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من

 

 

بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر

 

 

هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

بس نگویم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک

 

 

دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست

گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا

 

 

خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست

میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق

 

 

ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست

حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز

 

 

زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست

                     

و  در ادامه

شعری از فریدون مشیری در بزرگداشت حافظ با استفاده از اشعار خود حافظ :

 

 

 

ادامه نوشته

شعری از فریدون مشیری تقدیم به دوستانم

 

من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست…
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که *سهراب* نپرسد دیگر
خانه دوست کجاست؟

فریدون مشیری

شعر زیبای فریدون مشیری رو به  شما دوست عزیزم تقدیم میکنم

 

دل من دير زمانی است كه می پندارد :
« دوستی » نيز گلی است ؛
مثل نيلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظريفی دارد .
بی گمان سنگدل است آنكه روا می دارد
جان اين ساقه نازك را
- دانسته-
بيازارد !
در زمينی كه ضمير من و توست ،
از نخستين ديدار ،
هر سخن ، هر رفتار ،
دانه هايی است كه می افشانيم .
برگ و باری است كه می رويانيم
آب و خورشيد و نسيمش « مهر » است
گر بدانگونه كه بايست به بار آيد ،
زندگی را به دل‌انگيزترين چهره بيارايد .
آنچنان با تو در آميزد اين روح لطيف ،
كه تمنای وجودت همه او باشد و بس .
بی‌نيازت سازد ، از همه چيز و همه كس .
زندگی ، گرمی دل های به هم پيوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .
در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز ،
عطر جان‌پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزيده است هنوز
دانه ها را بايد از نو كاشت .
آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان
خرج می بايد كرد .

رنج می بايد برد .
دوست می بايد داشت !
با نگاهی كه در آن شوق برآرد فرياد
با سلامی كه در آن نور ببارد لبخند
دست يكديگر را
بفشاريم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از ياری ، غمخواری
بسپاريم به هم
بسراييم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای ديده به ديدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ،
عطر افشان
گلباران باد .