روز بزرگداشت حضرت حافظ + شعری زیبا از فریدون مشیری در باره حافظ

خواجه شمس الدین محمد حدود سال 726 ه. ق در شیراز زاده شد. از احوال پدر و خانواده او تقریبا هیچ خبری در دست نیست، گر چه برخی گفته اند که پدرش بهاء الدین از اهالی اصفهان و مادرش از اهالی کازرون بوده است.
حافظ در زادگاه خود، نزد استادانی همچون قوام الدین عبدالله ،که نام و آوازه شان همه جا منتشر بود ، علم آموخت . در آن روزگار ، در حلقه استادان آن شهر هم ادب رایج بود، هم حکمت و هم کلام ، اما کار عمده ، تفسیر قرآن بود و آموختن آنچه برای فهم آن ضرورت داشت . چنانکه از دیوانحافظ بر می آید ، وی در دانشهای گوناگون زمان خود که در دارالعلم شیراز رایج بود دست داشت . مقام او در قرآن شناسی نیز شامخ است. او قرآن را با چهارده روایت از بر می خواند و تخلص خود را نیز از چیزی قرار داد که مربوط به قرآن بود .

در گذشته ،دیوان حافظ را " لسان الغیب " لقب داده بودند که بعدها این صفت از شعر به شاعر تسری یافت و بر خود او اطلاق گردید.
او به طبع فصیح است و فصاحت آفرین و آثار او سرمشق بلاغت نویسان است . عظمت هنری حافظ این است که در عین سخنوری و سخت کوشی هنری و رعایت لفظ ، جانب معنا را نیز فرو ننهاده ، بلکه مقدم داشته است .
شعرش اعجاب انگیز ، آکنده از لطف و زیبایی و مالامال از ایهام است. بنگریم که چگونه معنی آفرینی می کند، حرف و حکمت می گوید و ایمان ، عرفان و اخلاق می ورزد:
خیز تا برکلک آن نقاش جـان افشان کنیم
کاینهمه نقش عجب در گردش پرگارداشت
گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن صوفی قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشـت
و شعری از فزیدون مشیری در بزرگداشت حافظ با استفاده از اشعار خود حافظ :
روحِ رویاییِ عشق از برِ چرخِ بلند،
جلوهای کرد و گذشت.
شور در عالم هستی افکند
شوق در قلب زمان موجزنان،
جان ذرات جهان در هیجان،
ماه و خورشید، دو چشم نگران،
ناگهان از دل دریایِ وجود،
"گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود"
به جهان چهره نمود،
پرتو طبع بلندش "ز تجلی دم زد"
هر چه معیار سخن بر هم زد
تا "گشود از رخ اندیشه نقاب"
هر چه جز عشق فروشست به آب.
شعر شیرینش "آتش به همه عالم زد"!
میچکد از سخنش آب حیات
نه غزل، "شاخِ نبات"
چشم جانبین به کف آوردهام از چهرهی دوست!
دیدن جان تو در چهرهی شعر تو نکوست.
این چه شعر است که صد میکده مستی با اوست!
مستِ مستم کن، از این باده به پیغامی چند!
زان همه "گمشدگان لب دریا"
به یقین "خامی چند"
"کس بدان منزل عالی نتوانست رسید"
"هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند"
مگرم همت و عشق تو بیاموزد راه
نه تو خود گفتی و شعر تو بر این گفته گواه
"بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه!"
حافظ از مادر گیتی "به چه طالع زاده ست؟"
طایر گلشنِ قدس
"اندر این دامگه حادثه چون افتاده ست؟"
من در این آینهی غیبنما مینگرم.
خود از طالع فرخنده نشانی داده است:
"رهرو منزل عشقیم و ز سر حدِّ عدم
تا به اقلیم و جود این هم راه آمدهایم"
نه همین مقصد خود را ز عدم تا به وجود.
نقش مقصود همه هستی را،
ز ازل تا به ابد، عشق میپندارد.
" آری، آری، سخن عشق نشانی دارد"
"رهرو منزل عشق،
فاش گوید که زمادر به چه طالع زادم"
"بندهی عشقم و از هر دو جهان آزادم!"
ای خوشا دولت پایندهی این بندهی عشق،
که همه عمر بود بر سر او فرِّ همای
"خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای"
بندهی عشق بود همدم خوبان جهان:
"شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان"
بندهی عشق چه دانی که چها میبیند،
"در خرابات مُغان نورِ خدا میبیند"
بندهی عشق چنان طرح محبت ریزد:
"کز سر خواجگی کون و مکان برخیزد"
باده بخشند به او با چه جلال و جبروت،
"ساکنانِ حرمِ ستر و عفاف ملکوت"
بندهی عشق ندارد به جهان سودایی،
از خدا می طلبد: "صحبت روشن رایی"!
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست،
چون سلیمانِ جهان است، ولی آزاد است.
تاجی از "سلطنت فقر" به سر
"کاغذین جامهی آغشته به خونش در بر"
تشنهی صحبت پیر،
"گر ز مسجد به خرابات رود خرده مگیر"
هم چو جامش، لب اگر خندان است،
دل پر خونش اندوه عمیقی دارد،
بانگ بر میدارد:
"عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت"
"که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت"
"من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش"
"هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت"
"نه من از پردهی تقوا به برون افتادم"
"پدرم نیز بهشتِ ابد از دست بهشت"
"سر تسلیمِ من و خشتِ درِ میکدهها"
"مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت"
یک سخن دارد اگر صد گونه بیان،
همه رویِ سخنش با انسان:
"کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز"
"تا به خلوتگه خورشید رسی چرخزنان"
گل به یک هفته فرو میریزد.
سنگ، میفرساید.
آدمی، میمیرد.
نام را گردش ایّام مدام،
زیر خاکستر خاموشِ فراموشی
میپوشاند.
شعر حافظ اما، هر چه زمان میگذرد
تازهتر،
باطراوتتر، گویاتر
روحافزاتر،
رونق و لطف دگر میگیرد.
لحظههایی است، که انسان خستهست.
خواه از دنیا، از زندگی، از مردم
گاه حتی از خویش!
نشود خوشدل با هیچ زبان،
نشود سرخوش با هیچ نوا،
نکند رغبت بر هیچ کتاب،
نه رسد باده به دادرسی،
نه برد راه به دوست،
راست، گویی همه غمهای جهان در دلِ اوست!
چه کند آن که به او این همه بیداد رسد؟
باز هم حافظ شیرین سخن است،
که به فریاد رسد
جز حریمش نبود هیچ پناه،
نیکبخت آن که بدو یابد راه
چارهسازیست به هر درد، که مرهم با اوست.
به خدا همت پاکان دو عالم با اوست.
کس بدانگونه که باید نتواند دانست،
این پیامآورِ عشق چه هنرها کردهست.
ای همه اهل جهان
ای همه اهل سخن
آیا این معجزه نیست؟
به فضا برنگیرید!
آسمان را
"که ز خم خانهی حافظ قدحی آوردهست"
دلنوشته ها و حرف های دل الهام