دیشب  در سکوت و زیبایی شب که برف آهسته و  آرام چادرم را سپیدپوش می کرد جوهرگرم دلم  دستهای سردم را  به نوشتن واداشت تا حرف دل الهام را در نیمه های شب چنین بنگارم:  

خوش به حال دانه ی برف...

چقدر آرام است امشب!

آرام و عاشقانه ،

زمین سخت را به نرمی در آغوش می گیرد 

 به دور از ترس بدگویی  کج اندیشانی

که از عشق درک درستی ندارند

و نمی دانند این هم آغوشی،  طبیعت آن دو  است

و وصال عاشقانه شان رازی ست در آفرینش...

پی نوشت1:کسی را بگویید،داس بیاورد...دانه های اندوه در دلم بارور شده اند...کسی را بگویید برداشت کند این محصول را…مزرعۀ سینه ام را باید آتش بزنم...باید محصول تازه ای بکارم...‏

پی نوشت2: میدانی؟ هربار که می ایستم ،هربار که زندگی میگذرد، هربار...یادم می افتد هنوز چقدر حرف های نزده داریم...چقدر من...چقدر تو... هنوز کنار هم ننشسته ایم و ... راستی! اینجا چقدر جای تو خالی ست...!