آخرین شعرم را بر تن باران می نویسم...
من های بی تو رفته را
زیر چتر انتظار
در باران های بی تابی
برایت جا گذاشتم
تو ...
نیامدی و من هر روز
بر پلّکان سنگی باران
مرورت می کنم
در بوی گل سرخی
که در اشتیاق دست هایت
بر زانوانم می میرد !
و من ...
در نجوای برگ های پاییزی
آخرین شعرم را
بر تن باران
می نویسم
برای تو...
و چون کودکان دبستانی
نگران مشق های ناکرده با
دست های جوهری
در یک بغضِ ناگهان
از مرز آسمان خواهم گذشت.
یک نفر
یک جا
لبالب ِ توست
و تو...
جایی
در ایوان دلتنگی
در افکار عاشقانه
تنهایی ات را
قدم می زنی...
گوش کن
باران
ترانه می خواند !
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم آبان ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۱۰ ق.ظ توسط الهام کاکی
|