من های بی تو رفته را

زیر چتر انتظار

در باران های بی تابی

برایت جا گذاشتم

تو   ...

نیامدی و من هر روز

بر پلّکان سنگی باران

مرورت می کنم

در بوی گل سرخی

که در اشتیاق دست هایت

بر زانوانم می میرد ! 

و من ...

در نجوای برگ های پاییزی

آخرین شعرم را

بر تن باران

می نویسم

برای تو...

و چون کودکان دبستانی

نگران مشق های ناکرده با

دست های جوهری

در یک بغضِ ناگهان

از مرز آسمان خواهم گذشت.

یک نفر

یک جا

لبالب ِ توست

و تو...

جایی

در ایوان دلتنگی

در افکار عاشقانه

تنهایی ات را

قدم می زنی...

گوش کن

باران

ترانه می خواند !