کجایی باران...؟ (دلنوشته یک دوست /ش 3)
کجایی باران...؟
امشب آسمان سینه من درپهندشت سکوت زیباترین شعرزمان را خواهد سرود، سینه ای که کویرآمال وآرزوهایش جز شن های دردوماسه های رنج هیچ خاطره ای به یاد ندارد ودرآرزوی صاعقه یک نگاه درتب وتاب تمناست .
کجایی باران تازیباترین غزال دیوان دیدگانم را نثارت کنم ؟
کجایی باران ؟ چرا دیگرازمحله شلوغ وقدیمی خیالات گذشته من عبورنمی کنی؟ چرا دیگرازجاده های سردوبرفگیردل من نمی گذری ؟
کجایی باران؟مگرهمنوایی وهمپایی چشمان به سوگ نشسته ام را دردشتهای بزرگ وتاریک آن دوردورها با خویش ازیاد برده ای ؟ مگرنمی دانی مهتاب خسوف دیده دیدگانم مدتی است درانتظارآمدن تومرثیه مرثیه آب می شودودرفراق عطریادت ضجه می زند؟
کجایی باران ؟ تا دردادگاه طبیعت ازاتهام واردشده برقلبم ، که همانا دوستی است دفاع کنی ؟ اما هیهات که تونیزپس ازروشدن آلت قتاله دوستت دارم دیگرحرفی برای گفتن نداشتی وبرجرم این دل سوخته صحه گذاشتی واورا رها ساختی ، تا دربرهوت صدسال به این سالها زندانی باشد.
کجایی باران ... ؟