گندمزارخیال


هر زمان که گندمزار خیالم توسط نسیم یاد تو مورد نوازش قرارمی گیرد، دلم احرام

بسته جهت طواف کعبه رویت ازقفس سینه پرواز رامی آغازد ،گرچه می داند که به

حریم حرمت راهی ندارد و می بایست درآستانه درگاهت فقط به زیارتی بسنده کرده

و بازگردد ولی با این وصف تحمل ماندن درقفس مشرف به دریای غربت را نیاورده وجهت

تبرک خاطر خویش رو به حرمت می آورد ، نمی دانم چه ارتباطی بین نسیم یاد

تو و طوفان قلب من وجود دارد، گرچه مطابق قانون طبیعت ، نسیم امواج را آرام آرام و با

طمانینه هرچه تمامتر به پابوس ساحل می برد ، ولی دریاچه قلب من ازاین قانون

تبعیت نکرده و با هرنسیم خیال تو انقلابی به پا می شود و موجها بی اختیار خود

را بر دیوار دلم می کوبند تا شاید کوره راهی بیابند و یاد تو را درکرانه بی خود بودن غربال

نمایند. دوست دارم لبخند آغشته به اشکم را برروی طناب محبتت پهن کرده تا با

آفتاب دیدگانت چنان آنرا مجذوب خویش کنی تا روح ازجسمش آرام آرام جلای وطن

گوید و همراه با بارش خاطرات بصورت قطره ای ازگوشه چشمان کودکیم جاری گردد،

صبح سپید زندگانی من ، هر زمان که پیاله ای ازیاد تو درکام جانم فرو ریخته می شود ،

 درآن نقاط دور، درآنطرف آب برفهای عمر من ، گلی می روید ، گلی که درعطش داغ

بی کسی ، باسازناسازگاری خواب را ازمردم چشمانم می رباید و مرا می برد به

آنسوی ابدیت ومجبورم می سازد تا ازفیلم زندگی خویش فقط نقش یک آپارات را

برعهده بگیرم وفقط نقشم این باشد تا خواب وخیال تو را برروی پرده دیدگانم اکران

نمایم تا مژه هایم به عنوان تماشاگران دائمی فیلم زندگیم، برروی نیمکت قسمت

خویش سرنوشتم رابصورت عریان به نظاره بنشینند ، کاش تو مدت کوتاهی بازیگری

نقش اول فیلم حیات مرا برعهده می گرفتی تا می دیدی ، چگونه هرشبانگاه نسیم

عشق به تو، خاطرم را به قربانگاه بیخود شدن می برد وکشیشی انجیل به دست

بربدن رو به احتضار این خسته حاضر می شود ومدام در گوش بی کسی ام می خواند :

دردیست غیرمردن کان را دوا نباشد...!