نجوا... ( دلنوشته یک دوست/ ش 1 )
نجوا
تکیده ورنجوربا خودنجوامی کنم ودراین خلوت ناخواسته مجسم می کنم آینده تاریک
ومبهم خویش را، تنهائی چه مونس خوبی است ، صابروشکیباوخاموش گوش فرامی
دهد به نجواهای حزین وهیجانات درونیم ، وامانده ودرمانده ازهمه جاوهمه کس ، غم
غربت ، غم تنهائی ، غم فراق ودلی گرفته وپردردوسینه ای مالامال ازحرف ، تمنائی
برای شکستن سکوت ،سکوتی غم گرفته ،طلب کردن مخاطبی محرم ودریغ
ازگوشی برای شنیدن ودستی برای فشردن واشکی برای ریختن ،اکنون گرفته
ومغموم سعیم براین است که متمرکز کنم افکار درهم گسیخته خویش را ازلابلای
یادها وخاطره ها وخود رابازیابم وبرهانم جسم وجانم را ازشوک ایجاد شده
ودرخویشتن تولدی دیگر بگیرم وتطهیرکنم روح وروانم راوبدین طریق است که
محدودیت حصارخویش را کمترحس خواهم کردتاپس ازیافتن آرامشی نسبی اوهام
وخیالات راازخود دورکرده ومنتظرروزی شوم که .....
ادامه دارد....