فصل دلتنگی...
بادها در فصل پاییزی زهرسو آمدند
همره خود برگهای زردونارنجی برند
فصل پاییز از برایم فصل دلتنگی بود
موسم بی همزبانی و بی مهری بود
از صدای شرشر باران دلم آید به درد
یادم آرد روزگاری را که گشتم زرد زرد
آن دل نازکتر از گلبرگ من را باد برد
حایلی بین من و عشقم فکند و آن ببرد
با خود اندیشم کنون از بهرچه غمگین شدم
شاید این باشد که درآبان آن زاده شدم
کاش آن ماهی که من زاده شدم از مادرم
همره او می شدم در آخرت با مادرم
از خدا خواهم که الهامش به مادر بسپرد
تا که دلتنگی اورا از دل و جانش برد
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم مهر ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۵۴ ق.ظ توسط الهام کاکی
|