درسینهام آویخته دستی قفسی را،تا حبس نفسهای خودم رابشمارم
ناله را هرچند می خواهم كه پنهان در كشم
سینه می گوید كه من تنگ آمدم، فریاد كن!

بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانهی تنهایی خود سر بگذارم
بر شانهی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر بههدر رفتهام ای دوست
ناراضیام، امّا گلهای از تو ندارم
در سینهام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفسهای خودم را بشمارم
از غربتم اینقدر بگویم که پس از تو
حتّا ننشسته ست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن میرسد آنروز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم
نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یکبار به پیراهن تو بوسه بکارم
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظیاش را بفشارم
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی ۱۳۹۲ ساعت ۹:۵ ب.ظ توسط الهام کاکی
دلنوشته ها و حرف های دل الهام