تنها ، بی همزبان ، خسته و یک سکوت بی پایان

در آغوش تنهایی ، آرام اما از درون نا آرام می خوانم همراه با سکوت ترانه دلتنگی را

میدانم که کسی صدای مرا نمیشنود ، اما چاره نیست باید سکوت این لحظه ها را با فریادی بی صدا شکست .

همدلی نیست اینجا که با دل همنشین شود ، همدردی نیست که با قلبم همدرد شود ،

همنفسی نیست که به عشقش نفس بکشم.

سکوت ، سکوتی در اعماق یک قلب بی طاقت ، مثل این دلشکسته که به امید طلوعی دوباره ،

 امشب را تا سحر بیدار نشسته .

دیگر صدای تیک تیک ساعت نیز بی صداست ، زمان همچنان میگذرد اما خیلی کند!

انگار عاشق این لحظه هاست ، با ما نامهربان است ، دوست دارد لحظه های تنهایی را.

خواستم همزبانم دل تنهایم باشد ، انگار که این دل نیز در حسرت روزهای عاشقیست!

و تنها سکوت در فضای دلگیر خانه ، حس میکنم بیشتر از هر زمان بی کسی را .

قطره ای اشک در چشمانم حلقه زد ، بغض گلویم شکست ،

 و این بار چند لحظه ای سکوت با صدای گریه هایم شکست.

اشکهایم تمام شد ، دوباره آرام شدم ، سکوت آمد و دوباره آن لحظه ی تلخ تکرار شد...