زعشقت سوختم ای جان کجایی؟
تو که نازنده بالا دلربایی
تو که بی سرمه چشمون سرمه سایی
تو که مشکین دو گیسو در قفایی
به مو گویی که سرگردون چرایی
*
بمیرم تا تو چشم تر نبینی
شرار آه پر آذر نبینی
چنان از آتش عشقت بسوزم
که از مو رنگ خاکستر نبینی
*
دلم دردی که دارد با که گوید
گنه خود کرده تاوان از که جوید
دریغا نیست همدردی موافق
که بر بخت بدم خوش خوش ببوید
*
سیه بختم که بختم واژگون بی واژگون بی
سیه روزم که روزم تیره گون بی تیره گون بی
شدم محنت کش کوی محبت
زدست دل که یا رب غرق خون بی غرق خون بی
*
زعشقت سوختم ای جان کجایی
بماندم بی سر و سامان کجایی
نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی
نه در جان نه برون از جان کجایی
**************
شكل يك درخت وسط كوير يا جنگل، جنگلى پر از درخت هاى بى برگ ، مثل گورستان درخت ها، اصلا مهم نيست قبل ترش جنگلى براى خودش بوده مثل جنگل گلستان كه يك بار دمپايى هاى نارنجى بوق دارم را بين خاك هاى نم دارش جا گذاشتم و محو سبز هايش بودم ...
شكل يك درخت وسط كوير يا جنگل، جنگلى پر از درخت هاى بى برگ ، مثل گورستان درخت ها، اصلا مهم نيست قبل ترش جنگلى براى خودش بوده مثل جنگل گلستان كه يك بار دمپايى هاى نارنجى بوق دارم را بين خاك هاى نم دارش جا گذاشتم و محو سبز هايش بودم ...
شايد دمپايى هايم خوراك خرس مادرى شده بود كه به دنبال غذا براى بچه خرس هايش ميگشته ، انوقت كمى كه دمپايى ها توى دلش اصلا به غذا شبيه نشده اند ، خرس مرده ...
من از همان بچگى ام قاتل شده بودم و "آه" خرسك ها دامن بى حواسى هايم را گرفت و مرا كشاند به وسط كوير تا بشوم درخت ، يك درخت سرو كه خاطره ى جنگل نزديك دريا و توهم سبز بودن ديوانه اش كند ...
يك درخت كه مدام بخواهد بدود به سمت ادم هاى تشنه اى كه وسط آن همه داغى از بى آبى دارند تلف مى شوند اما فقط صداى چوب هاى خشكش درآيد كه "بشين پير زن تو را چه به اين سوپرمن بازى ها ؟ "
يك درخت سرو كه دارد مى رود بالا و به خيال خودش كه دست هاى بى برگ و عريانش تا اسمان ها و حتى خدا رفته است ...
كسى هم نيست بگويد درخت جان ، اگر دست هايت به خدا رسيده ، اگر گرمايى جز سوزش افتاب به دستان بى جانت رسيده ، اگر نوازشى جز طوفان ها حس كردى ...
اگر صداى چوب هايت گوش خدا را بيدار كرده ...
پس چرا باران نخواستى ؟
فقط ايستادى و تماشا كردى ، نگاه كردى و خشك شدى ... خشك ،
مثل ريشه هايت .. مثل ، ريشه هاى خيالت ...
+ نوشته شده در دوشنبه سی ام بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۱۵ ب.ظ توسط الهام کاکی
|