آب را گل نکنیم , گل نکردیم ولی آب به ما گل دادند...!
درسراشیبی شب رو به افق
چشمها در خوابند
چشمه ها بیدارند
چشم من چشمه بیدار شب است
شوم شب میخواند
مثل این است که او قصه من میداند
زخمه های اندوه
روی تار دل من میرقصند
تا ته شب رفتم
و در این سیر چه ها دیدم من
مردمانی دیدم
پینه بر پیشانی
مردمانی دیدم ؛ پینه هاشان بر دست
پینه بر دست به از پینهء برپیشانی
من الاغی دیدم
که خود افساربه گردن میکرد
سر آن داد به عفریته باد
هر چه باداباد
من شغالی دیدم
تکه ای گوشت ربود از دهن بچه خویش
من سگی را دیدم
که تملق گویان خوک را میلیسید
تا به مهمانی یک لاشه رود
اشتری را دیدم
که به زیبایی خود مینازید
و کلاغی که برای دو سه بلبل میخواند
پیرمردی دیدم
عمر را میسایید
او به من میخندید
خنده ای تلخ و عجیب
من نمیدانستم که چرا میخندید
کودکی را دیدم
که سخاوت میکاشت
از سر صدق محبت میکاشت
پولهایش را دست یک بوته گل داد و گفت من نمیخواهمشان توبگیر
یک گل سرخ محبت بهتر در عوض آن را ده
من زنی را دیدم که به دور کمرش چادر همت میبست
مرد اما خفته ست نتوان گفت که مرد زن ، مرد مرد،نامرد
او به من خاک تعارف میکرد نوش جان باد گوارای وجود
ابلهی را دیدم بر فرازی میخواند
عالمی را دیدم در نشیبی پژمرد
آن یکی میدانست : این یکی میداند این یکی میدانست : آن یکی نادانست
من اسیری دیدم گرچه در بند ولی آزاده
مادری را که جوانی میداد خورد فرزندانش
پدری را که دلش سوخته بود و به خاکستر آن شعله زندگی افروخته بود
من غریبی دیدم آشنا میامد
آشنایی را نیز که به غربت میرفت
مرگ را دیدم بوسه ای کاشت به پیشانی پیری بیمار، روی او را بوسید
پیر از او میترسید
گفتمش مرگ مرا نیز ببوس گفت : جوانی
گفتم: صورتم گرچه جوان است ولی پیر دلم
درد این دل به آهنگ زبان جاری شد
درد این دل را نیز با همین موسیقی جاری اش خواهم کرد
یک نفر میبیند یک نفر نابینا هر دو اما بینا
همگی در خوابیم همگی نابینا خواب اندیشه ما سنگین است
گفت : آب را گل نکنیم گل نکردیم ولی آب به ما گل دادند
گوی دادند دریغ از میدان
گوی بی میدان را به چه کاری بندیم
همه را دیدم من تو چرا دیده از آن میبندی باز کن دیده و بنگربه حقیقت یکدم
که حقیقت این است:کسی از آن طرف پرده احساس به من میگوید
باز کن دیده خویش که تو هم خوب ندیدی ای مرد
سید حمید رضا رجائی
انجمن شعر دانشکده مدیریت و حسابداری علامه