فی‌الواقع که چقدر بی چشم و روست این آدمیزاد! 

مثل گرگ، آدم را پاره پاره می‌کند.

 و فردایش راست راست در خیابان راه می‌رود!!

این چه جور گرگی است که تا روز پیش از غارت،

 حتی تا ساعتی پیش از غارت از بره هم رام‌تر می‌نماید؟!!!


 "استاد محمود دولت آبادی" 

از رمان  معروف کلیدر


اینجا انتهای زمین است...


درست لحظه ی مرگ انسانیت...


جایی که دست های مادران بوی خون می دهد!!!


بوی "جنایت"


و آبهای راکدش طعم کودکانی را می گیرد

 

 که بی نفس خفه می شوند در

 

خفقان این نکبت آباد!


معصومیت ها دریده می شوند...


و "آدم "ها...


همین ما آدم ها...


چه ساده می گذریم از کنار درد هایمان


"این درد های مشترک"


اینجا انتهای زمین است...


درست همین جایی که ما ایستاده ایم!!!!


چه بسیار انسان ها دیدم تنشان لباس نبود؛

و چه بسیار لباس ها دیدم که انسانی درونش نبود ...!

 

***********************

واین هم مطلبی که در

وبلاگ استاد ابوالفتحی بزرگوار 

خوندم و بسیار متاثرشدم و مرا بر آن داشت تا بدینگونه من نیز انزجار خودم رو از این رفتار غیر انسانی فریاد کنم!!!!

 


"این نشان از روزگار مرگ انسانیت در ایران ما است؟

سلام راست و دروغ اين خبر هر دو هراسناك است . منبع :

http://www.ronaghi.me/2012/12/HaniyehCampSarand.html

منبع خبر


صبح 26 مرداد 1391 دختری حدودا 15 ساله با ظاهری آشفته و ناراحت کننده جلوی کمپ ظاهر شد ، در نگاه اول متوجه کبودی صورت و دست هایش می شدی ، از حرکات و نوع برخوردش می شد فهمید که معلول ذهنی است ، برایمان سوال بود که چرا با چنین وضعیت ناراحت کنند ه ای و اینجا چه می کند ؟ 

یکی از دختران کمپ را که مددکار اجتماعی هم بود صدا کردیم ، آمدند و دست دخترک را گرفتند ، بشدت از ماشین و آدمها هراس داشت ، بخصوص از مردان می ترسید ، دختران او را داخل کمپ آورند و بعد از حمام بردنش ، لباس مناسبی تنش کردند و به او آب و غذا دادند . 

اسمش هانیه و یکی از هم میهنان فارس زبان بود بومی و اهل منطقه آذربایجان نبود . بومی های منطقه می گفتند که از روز اول زلزله در آن منطقه ولش کرده اند و رفته اند ! روز اول چنین وضعیت بدی نداشت ، آری ،  به گفته دختران مددکاردخترک بارها مورد تجاوز قرار گرفته بود ، تمام بدنش کبود بود ، دست ها و پاهایش را با طناب بسته بودند و جای آن در دست و پای دخترک بی گناه کبود شده بود . 

این اتفاق پس لرزه ای هولناک برای تمام بچه های کمپ بود که ذهن بسیاری از ما را درگیر کرد ، اینکه واقعا پدر و مادری پیدا شده اند و این موجود بی گناه را در آنجا رها کرده اند ؟ اینکه در مدت پنج روز زلزله چرا هیچ کسی به این کودک بی زبان کمک نکرده بود ؟ این نشان از روزگار مرگ انسانیت در ایران ما است که بجای کمک به دخترک معلول به او تجاوز کرده و او را در مکانی سرد و نامعلوم رها می کنند .

آنروز ما با تلاش بسیار اورژانس اجتماعی تبریز را به منطقه کشاندیم و هانیه را تحویل بهزیستی دادیم ، امروز من هم همچون شما اطلاعی از سرنوشت آن دختر ندارم چرا که هر کاری در توانم بود انجام دادم تا از احوال وی باخبر شوم اما نتوانستم و کسی جوابگو نبود . 

ای کاش آنان که با انسانهای همچون امدادگران کمپ سرند برخورد می کردند حضور موثر و اعمال نیک این امدادگران در مناطق زلزله زده را که خودشان نیز به آن اقرار می کنند ملاک قضاوت خود قرار می دادند که اگر آنگونه بود شاید کمک قابل توجهی به هم میهنان آذری می کردند . 

 

شعری از فریدون مشیری به یاد هانیه 

 

روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا زخوبی ها تهی است
صحبت ازآزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسا و عیسا و محمد نابجاست
قرن موسی چنبه ها است

روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را درپیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان یا جان انسان می کنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است"

*****************************

 

خداوندا انسانم آرزوست...