مگر میشود کسی در خوابهایش بهار را نبیند؛نارنج را و شکوفه ها را.
و تو گاهی چقدر اهل زمستان میشوی؛
اهل سرما و چشم هایت چقدر سرد میشود آنقدر که دیگر نمی توان عاشق تو بود.
و من عجیب دلم می خواهد تو یاد بگیری اهل بهار شوی؛اهل شکوفه ها.
بیا؛با من بیا برویم فال بهار بگیریم.و با هم روزهای نیامده از بهار را ببینیم.
می بینی چقدر خوبم وقتی آینه می گوید امروز هفتم بهار است و تو عاشق میشوی.
عاشق کسی که پر از عطر نارنج است و چشم هایش رنگ بابونه دارد.
می بینی چقدر خوبم و چقدر می خواهم دوستت داشته باشم.
کسی را که پشت سر زمستان یک پیاله آب بریزد
و نارنج های بهار را بچیند و برای شعرهای من یک لیوان بهار نارنج بیاورد.
می بینی من چقدر عاشق بهار نیامده ام؟
عاشق بهاری که چشم های تو را اهل خودش کند.......