دوستی ، شکسته اینجا و دشمنی هست هنوز !!
به کجا خواهی که کوچ کنی ؟؟؟
من درست در همان رفیع ترین قله های خورشید ایستاده ام !!!
چه میخواهی که نمی دانی؟؟
بگو تا بگویمت...
من به انتهای آن جاده ی به ظاهر سپید امید ایستاده ام !!
آنجا آنچنان خموش و سیاه است که خانه ای متروک را بیشتر شبیه است !!
آه !!
به خدا که اینجا هم ،
دیوار ها ، همه فاصله اندازند
و
رویای خوش عمیق ترین لحظه های نیایش هم ،
سرابی بیش نیست !!
این جا هم کوچه ها ،
همه ،
غربتی غریب در نامشان موج می زند !!
آسمان ، اینجا هم ، زمانی ، بوده است آبی ،
و اکنون ، نه اما .!!
هست ، چندی که لباسی قرمز ، به تن کرده است!!
روز ها همه مهتابی ، شب ها همه سیاه !!
دوستی ، شکسته اینجا و دشمنی هست هنوز !!
گویی که هیچ گاه هم نبوده است ابدی !!
اینجا ،
زندگی آنچنان ،
از معنا پر شده است که لبریز شده ایم همه از آن !!
و گویی که انگار ،
ذره ای دوباره ، همه اش را عق می زنیم !!
آری ، من همان جایم که جای پای باران هم را ،
گل و لای دروغ پوشانده است !!
آه !!
چه میخواهی که نمی دانی؟؟
بگو تا بگویمت ...
این روزها ،
لباسی حق به جانب پوشیده
و
به مهمانی دروغ می رویم !!
شاید که عقل عامی را ، امید دوباره ای دهیم !!
تا سوار بر اسب ریا ،
همچنان و به ظاهر ،
تک سوار ،
بمانیم هنوز !!!