تنها که باشي ، خاطره اي هــم نداري
خاطره که نداشته باشي ...
مجبوري سيگارت را رفيق صدا بزني و ... با خودکارت حرف بزني
بعد آرزويت بشود خاطره داشتن ...
بايستي کنار پنجره و قهوه ات را با لذت و ذلت بنوشي
شعر هم که خواندي ...
هيچوقت کلمه ي ساقي را درک نکني !
بعد بيايي بنشيني روبه روي آيينه خودت نقش ساقي را برداري و بريزي براي خودت !
هروقت هم که کم آوردي
بگويي دست ساقي را نميشود رد کرد و هي زمزمه کني که ساقي کم نمي آورد و ...
باز پر کني پياله را ...
آنقدر بخوري که ...
خاطره شوي !!!