تنها ، خویش را منتظر می نامیم !!
چه جمعه ها که عصر غروب ،
نگاه ملتمسانه ی دختری به آمدن دست پر پدرش ،
به راه خانه خشکیده شد !!!
و چه بغض ها کرد برادر گشنه و کوچکش !!
و نیامد هیچ پدر ... !!!
چه لحظه ها که ،
دل آنانی که خدای واحد را می پرستیدند ، به سختی شکست
و
ما نشکستیم !!
چه روز ها که به انتظار جمعه ها ،
هفته ها را کشتیم !!!
چه جشن ها که در آن در جوار عزای کودکانی گشنه ،
شربت و شیرنی و شام ،
به سیران دادیم !!
سوالم این است !!
آقایمان اگر بیاید بر گوشمان سیلی نمی زند ؟؟
که جای لمس عاشقانه ی نگاه آن دختر خشکیده
و
بغض های بی امان برادر کوچکش !!
یا به جای مرهم شدن همه ی آن دل های شکسته !!
و
نکشتن لحظه ها به طمع عصر جمعه
و
پخش آن همه طعام ، میان گرسنگان !!!
نشسته ایم
و
بی تفاوت عبور میکنیم
و
تنها ،
خویش را منتظر می نامیم !!
کاش منتظر نبودیم هیچ
و
این چنین هم نه !!