جهان ما كنون ديگر ، بسان مار خوش خال است .

 

بسان مار خوش خطّی كه جایی او سيه چال است .

 

به ظاهر جلوه ای زيبا ، نمايی دلربا دارد .

 

اگر از چهره اش گيری نقابش را

 

ز زيبايی نشانی نيست .

 

و خواهی ديد اندر معدن پستی ،

 

خيانت را ، جنايت را .

 

در اين صحرای وحشت زا ، جوان تنهاست

 

جوان انديشه اش تنها و او تنهاست

 

جوان تنها غريق دست و پاگم كرده در دريای طوفان زاست .

 

جوان تنهاست ، جوان تنهاست .

 

بدورش صدهزاران اژدها باشد.

 

و هريك را؛ برای صيد او اكنون

 

هزاران حيله در سر ، مكر در خاطر ، ريا در مغز می باشد .

 

جوان مات است و مبهوت است .

 

دگر در او نشاطی نيست .

 

جوان مغروق در عيش است.

 

جوان مغروق در نوش است.

 

جوان كانون نيرو ، مظهر زيبايی و قدرت ، كنون تنهاست.

 

جوان آواره  در صحرای وحشت زاست

 

جوان تنهاست ، جوان تنهاست .

 

پدر بيدار شو از خواب غفلت ، بين جوانت را!

 

پدر آگاه شو ، بنگر جوانت را

 

درنگ بيهوده است ، برخيز

 

برای ياری فرزند خود ، سويش شتابان شو!

 

و از چنگال اهريمن نجاتش ده

 

و از افكار او ، نامردمی بگسل

 

كه او در پرتو حقّ و حقيقت راستگو گردد.

 

صفات آدمی گيرد.

 

زنامردان جدا گردد

 

طريق دوستی پويد

 

پدر برخيز ، پدر برخيز . . .

 

                                                                                               "شاعر: سيدمصطفی حسينی "