جوان تنهاست ...
جهان ما كنون ديگر ، بسان مار خوش خال است .
بسان مار خوش خطّی كه جایی او سيه چال است .
به ظاهر جلوه ای زيبا ، نمايی دلربا دارد .
اگر از چهره اش گيری نقابش را
ز زيبايی نشانی نيست .
و خواهی ديد اندر معدن پستی ،
خيانت را ، جنايت را .
در اين صحرای وحشت زا ، جوان تنهاست
جوان انديشه اش تنها و او تنهاست
جوان تنها غريق دست و پاگم كرده در دريای طوفان زاست .
جوان تنهاست ، جوان تنهاست .
بدورش صدهزاران اژدها باشد.
و هريك را؛ برای صيد او اكنون
هزاران حيله در سر ، مكر در خاطر ، ريا در مغز می باشد .
جوان مات است و مبهوت است .
دگر در او نشاطی نيست .
جوان مغروق در عيش است.
جوان مغروق در نوش است.
جوان كانون نيرو ، مظهر زيبايی و قدرت ، كنون تنهاست.
جوان آواره در صحرای وحشت زاست
جوان تنهاست ، جوان تنهاست .
پدر بيدار شو از خواب غفلت ، بين جوانت را!
پدر آگاه شو ، بنگر جوانت را
درنگ بيهوده است ، برخيز
برای ياری فرزند خود ، سويش شتابان شو!
و از چنگال اهريمن نجاتش ده
و از افكار او ، نامردمی بگسل
كه او در پرتو حقّ و حقيقت راستگو گردد.
صفات آدمی گيرد.
زنامردان جدا گردد
طريق دوستی پويد
پدر برخيز ، پدر برخيز . . .
"شاعر: سيدمصطفی حسينی "