آیا تا به حال فکر کرده اید که اگر روزی عشق و شوری را بدست آورید

 که بوسیله ی آن دید تازه ای از زندگی برایتان باز شود و به طور کل

 عشقی حقیقی و پاک باشد تا کجا می توانید برای آن بجنگید؟

=========

می گویند روزی مردی در روزگاران قدیم در قبیله ی کوچکی زندگی می کرد.

آن مرد در کنار زندگی قبیله ای خود بوستان زیبایی را برای خود در نزدیکی محل

 سکونت قبیله اش بوجود آورده بود.بعضی ها آن بوستان زیبا را به مانند

 قطعه زمینی از بهشت توصیف می کردند. مرد علاقه ی زیادی به آن بوستان داشت.

شب ها در بوستن خود زیر نور مهتاب سر به خواب می برد و روزها با عطر خوش

 گلهایش از خواب بیدار می شد.طوری که بوستان به مانند معشوقش برای وی بود.

روزی یکی از قبایل به دلیل نزاع با قبیله ی مرد قصد حمله به منطقه آن ها را داشتند

. در آن روز به دلیل اینکه تعداد افراد قبیله ی مرد بسیار کم بود،

قبیله ی آن مرد قصد ترک محل سکونت خودشان را داشتند.

در آن روز همه از آن محل رفتند اما مرد در کنار بوستان خویش تا آخرین لحظه

 ایستاد و سرآخر در کنارش جان داد.

می گویند قبل از مرگ گفت:

خدایا عشقی راستین به من دادی،عشقی که برای اینکه در کنارش باشم

 از هیچ کس و هیچ اتفاقی می ترسم،حتی از سرنوشت.من از سرنوشت

 فرار نمی کنم،بلکه در مقابل آن می ایستم و این بزرگترین افتخار من است

 که برای ماندن با عشق خود از هیچ اتفاقی بیم نداشته باشم حتی از مرگ.

اگر ایمان دارید که عشقی حقیق را بدست آورده اید،

هرگز آن را از دست ندهید.

در سخت ترین اتفاقات و پیشامدها عقب نشینی نکنید.

بایستید چون دوستش دارید.