عاشقی را دیدم زیر باران
با چمدانی خیس
بی خداحافظی
راهی سفر بود
او به من گفت :
عشق بارانی ست
که یک روز به تو هم می رسد
نمی دانست که من خودم بارانم...

پ.ن:

اگر پاییز نبود
هیچ اتفاق شاعرانه‌ای نمی‌افتاد
نه موسیقی باد بود
نه سمفونی کلاغ‌ها
نه رقص برگ
و من
هیچ بهانه‌ای برای بوسیدن تو
دراین شعر نداشتم!

پ.ن:

در این جهان

شما می توانید برای همه چیز جست و جو کنید

به جز عشق و مرگ؛
خواهند آمد...!