یاد زنگهای انشای مدرسه به خیر!

 

یادم است، با تمام سرعت شروع به نوشتن می کردم. می نوشتم و می نوشتم و می نوشتم.... آنقدر حرف برای گفتن داشتم که نمی دانستم چطور آنها را در زمان محدود کلاس، روی کاغذ بیاورم.
یادم است، دقیقه های پایانی کلاس، آنقدر تند تند نوشته هایم را پاکنویس می کردم که دستم درد می گرفت! همیشه نمره های انشایم خوب بود و نوشته هایم خواندنی...

این روزها هم همان احساس را دارم. حس لبریز بودن از حرفهای ناگفته... دلم می خواهد بنویسم و بنویسم و بنویسم... اما نمی دانم چرا دیگر نمی توانم ! حرفهایم روی دلم سنگینی می کند.
شاید اشکال کار اینجاست که آن روزها، همه، حرفهایم را می خواندند اما کسی حرفهایم را جدی نمی گرفت. اما حالا همه، همه ی حرفها را جدی می گیرند.نمی دانم... شاید آنروز هم جدی می گرفتند، اما من آنقدر نمی دانستم که گفتنی هایم کسی را برنجاند. حالا از ترس اینکه مبادا حرفی بگویم و کسی را خوش نیاید، عادت کرده ام به سکوت...! آنقدر سکوت کرده ام که دیگر حتی وقتی که می خواهم حرف بزنم  به خوبی آن روزها نمی توانم!