کی روا باشد مقلد را، مسلمان داشتن ؟!
برای خودمان زندگی کنیم ونه برای دیگران واجازه بدهیم دیگران نیزبرای خودشان زندگی کنند.
نگاهی به اطراف اتاق کردم، برخی شام را تمام کرده و کنار رفته بودند، برخی دیگر هنوز با حوصله غذا را می جویدند، تقریبا خواب از چهره همه می بارید، پیرمرد مجلس به شوخی گفت تا الان یک مثقال و نیم خواب حرام کرده و عجله داشت که برود برای همین بدش نمی آمد که میزبان چایی را بی خیال شود و بروند اما خوب "رسم است" ، " زشت است"؛ نشست تا چایی رسید البته چایی برنداشت.
شاید از همه خسته تر میزبانان بودند، تازه دیشب رسیده بودند، قطعا ترجیح می دادند یک روزی را استراحت کنند و خستگی سفر طولانی با اتوبوس را از تن به در کنند، اما سیل مهمانها دست کم تا چند روز بر خستگی های به در نرفته، خواهد افزود.
سفر زیارتی کربلا دیگه مثل گذشته نیست که چاووشی می خوندند: هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله و رفتنش سخت و دشوار بود، الان نسبتا راحت شده و فراوان، فلسفه به دیدار کسی که رفته کربلا را می فهمم، هم صله رحم است و هم تعظیم شعائر اما فلسفه شام دادنش را دیگر نه!!! به خصوص آنکه بعضا در یک وعده تمام نشده و تا سه روز ظهر و شب ادامه می یابد!!
پسر میزبان که می دانستم حجم عظیمی از کارهای علمی و پژوهشی برای امتحان ترم در دست داشت، و در میانه رفت و آمد تکراری مهمانها در اندک فرصتی به سراغ درس می رفت، بعد ازشام که هنوز مهمانها نرفته بودند، زیر لب گفت خوب دیگه این چایی را بیاورید، پاشند بروند....
یاد حرف چند دقیقه قبل یکی از مهمانها افتادم، می گفت ما که فردا صبح قبل از اذان باید بریم سر کار، به عادت مالوف، شبها هم شام نمی خوریم، به اصرار میزبان مانده ایم....
واقعا حیرت آور است!! هم میزبان در تکلف و سختی است هم میهمان! هم میزبان بی میل یا دست کم، کم میل است هم میهمان و هر دو با استناد به یک جمله طلایی: "رسم است" و تخطی از آن "زشت است"، بر خود اجبار می کنند.
براستی زمانه آن نرسیده است که برخی از رسوم دست و پاگیری را که باری است فوق طاقت و تحمیلی است بر زندگی به کناری نهیم؟ تقلید از آنچه که دیگران آن را پسندیده می دادند اما در نزد ما پسندی عقلائی بر آن یافت می نشود، را پایانی متصور است؟
البته بخش عمده ای از چنین اجبارهایی از سوی بزرگترهای فامیل به کوچکترها تحمیل می شود؛ گویی این سخن امام علی علیه السلام را نشنیده اند که فرمود:
"لا تقسروا اولادکم علی آدابکم فانهم مخلوقون لزمان غیر زمانکم. فرزندان خود را بر آن اساس که خود تربیت شدهاید تربیت نکنید که اینان برای عصر و زمانی غیر از عصر و زمان شما آفریده شدهاند."
در این مدت بسیار فکر کردم که شاه کلید رهایی از این وضع چیست؟
احساس من این است که شاه کلید رهایی در این جمله طلایی نهفته است که ما برای خودمان زندگی می کنیم و نه دیگران! و لذا باید مناسبات و رفتارها را بر شیوه ای که خود می پسندیم استوار کنیم و نه به شیوه ای که دیگران میگویند و می خواهند. مهمترین ویژگی سنت بر محو "خود" در جامعه و تحمیل سنتهای جامعه بر فرد استوار است و مهمترین ویژگی مدرنیته در نقطه مقابل بر برجستگی "خود" در برابر رسوم و سنن جامعه است. نه اینکه بخواهم نسبت به سنن جامعه که به باور محافظه کارانی چون ادموند برک، مصداق عقل جمعی است بی اعتنایی بکنم و اگر در جامعه ای می زیستم که مدرن بود، طبعا در باب اهمیت این عقل جمعی سخن می راندم، اما اکنون که در این سویِ جوی هستیم، نیازمند وضعیت متعادلی هستیم در میانه سنت و تجدد. همچون پاندول یک ساعت که باید در میانه بایستد و از گرایش و گروش به دو سوی افراط بازبماند.
زندگی برای خود یا دیگران، اشاره ای است به همان حکایت مشهور پیرمرد و پسر و خرش که هر چه که کردند طعن مردم و دروازه دهان مردم بسته نشد که نشد تا جایی که خر بدبخت در رودخانه افتاد و عمر و مال تلف شد و آنچه که باقی ماند دهان همچنان باز مردمان بود.
اما خوب به هر حال پایانی نیز بر این عادت نابجا و دروازگی دهان مردم نمی توان متصور بود؟ پایان این وضع در ایجاد یک باور عمومی در میان مردم نهفته است. به همان اندازه که ما دوست داریم برای خودمان زندگی کنیم باید به دیگران نیز این اجازه را بدهیم که برای خود، به میل خود و به پسند خود زندگی کنند و نه برای ما/میل ما/پسند ما.
برای نفی و نکوهش تقلید از رسم و رسوم گذشتگان و دیگران جمله ای زیباتر از سخن شمس تبریزی نیافتم:
"هرفسادی که در عالم افتاد از این افتاد که یکی، یکی را معـتقـد شد به تقلیـد یا منکر شد به تقلـید؛
کی روا باشد مقلد را، مسلمان داشتن؟"
جلال الدین محمد بلخی مولوی نیز در این باب سروده است:
"خلق را تقليدشان بر باد داد / اي دوصد لعنت بر اين تقليد باد"
پس اگر تقلید جایز نیست چه باید کرد:
بایستی عقل و رای خویش را در همه معانی
حَکَمی عادل و ممیزی به حق دانست و بدان اقتدا نمود.
تقليد از نگاه شمس
1- شمس دشمن تقليد
شمس «خودگرا» ست. متكي بر خويشتن ، استقلال خواهي ، و گريزان از پيرو بودن و تقليد است. « تقليد» در نگاه او ، به مراتب از نفاق اضطراری بدتر است. فسادها ، بيشتر از تقليد ، سرچشمه مي گيرند. زيرا تقليد ، يعني خود نبودن ، يعني خود فروختن ، يعني كوركورانه سر سپردن! تقليد يعني بردگي ، يعني گوسفند صفتي ، يعني پذيرفتن استعمار ، يعني پشتيباني كردن از استثمار ، يعني زورگوپروري و ياري رساندن به ستمكار!
از اينروي، هر فسادي كه در جامعه پديد آيد ، چشمه ي آنرا ، كم و بيش ، به گمان شمس ، در تقليد ، بايد جستجو نمود! و از نگاه شمس ، تقليد ، تقليد است ، ديگر چه الگوي آن «كفر» -ايمان ناراستين- و چه «ايمان»-باورداشت راستين- باشد! موضوع تقليد، فرو ريزد ، و از پليدي آن ، بكاهد. شمس در « نفي تقليد» تا آنجا پيش مي رود كه مي پرسد :
- « كي روا باشد ، مقلد را ، مسلمان داشتن(دانستن)؟»
و آنگاه در مورد خود تاكيد مي كند كه وي ، هرگز تقليد كننده نبوده است. بلكه همواره جستجوگري سخت پسند ، بر خويشتن سختگير و انعطاف ناپذير، به شمار مي رفته است.
« اين داعي ، مقلد نباشد! ...بسيار درويشان عزيز ديدم ، و خدمت ايشان ، دريافتم ، و فرق ميان صادق و كاذب هم از روي قول ،وهم از روي حركات-معلوم شده، تا سخت ، پسنديده وگزيده نباشد،دل اين ضعيف،به هرجا فرودنيايد،واين مرغ ،هر دانه را،بر نگيرد!»
*******************
********
پی نوشتها:
1- دفع دخل مقدر: منظور از این جمله این است که مقوله مهم ایثار را را نادیده بینگاریم. ایثار به معنای تقدم بخشیدن دیگری بر خود است و از آنچه که ما درصدد بررسی آن هستیم یعنی تعریف نکردن زندگی بر اساس /با دیگران متفاوت است.
2- ریشه چشم و هم چمشی نیز در تعریف خود با دیگری نهفته است. کسی که بزرگی و عظمت را در درون خود می یابد، نیازی نمی بیند که با کت و شلوار چندصدهزارتومانی که مارک فلان شرکت دارد، کفش وارداتی با پاشنه میخی که راه رفتن را از حرکت بر طناب ناهموارتر و رقصان تر می سازد، سور و مهمانی با غذاهای اعیانی و... بزرگی و عظمت خود را به رخ دیگران بکشد.
۳- ذکر حکایت مولوی خالی از لطف نیست:
بشنو این قصه پی تهدید را / تا بدانی آفت تقلید را
صوفیی در خانقه از ره رسید / مرکب خود برد و در آخور کشید
«شخصی به خانقاه درآمد و خر خویش را در طویله آن بست و به جرگه صوفیان درآمد. صوفیان خر او را ذبح نمودند، و از آن طعامی مهیّا ساختند، و پس از آنکه با صوفی تازه وارد، طعام را تناول کردند، به وجد آمده و به سماع و دست افشانی پرداختند؛ و به هنگام سماع، همنوایی نموده و می گفتند: «خر برفت و خر برفت»:
چون سماع آمد از اول تا کران/ مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد / زین حراره جمله را انباز کرد
زین حراره پای کوبان تا سحر / کف زنان خر برفت و خر برفت ای پسر
صوفی تازه وارد نیز بی آنکه، مقصود صوفیان از این همنوایی را دریابد، با آنان همصدا شد و به تقلید کورکورانه از گفتارشان پرداخت:
از ره تقلید آن صوفی همین / خر برفت آغاز کرد اندر حنین
چون آن سماع و جوش و خروش فرو خوابید، صوفی بیچاره به سراغ خر خویش آمد و جای خر را خالی دید. به شتاب، به پیش خادم خانقاه آمد. خادم گفت: «من به خانقاه آمدم تا تو را از این کار باخبر سازم، اما چون دیدم که تو پرحرارت تر از دیگر صوفیان خر برفت و خر برفت می گویی، از مقصود خویش منصرف شدم!
گفت والله آمدم من بارها / تا تو را واقف کنم زین کارها
تو هم گفتی که خر برفت ای پسر / از همه گویندگان، باذوق تر
باز می گشتم، که او خود واقف است / زین قضا راضی است مردی عارف است
خلق را تقلیدشان بر باد دارد / که دو صد لعنت بر این تقلید باد
خاصه تقلید چنین بی حاصلان / کآبرو را ریختند از بهر نان
*************