پیر من و مراد من درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من

از تو به حق رسیده ام ای حق حقگزار من
شکر ترا ستاده ام! شمس من و خدای من

نعره ‎های و هوی من از در روم تا به بلخ
اصل کجا خطا کند شمس من و خدای من

کعبه من کنشت من دوزخ من بهشت من
مونس روزگار من شمس من و خدای من



***********************
**************


درود بر همراهان بزرگوارم.

کج اندیشی جاهل بر من خرده گرفته که چرا مدام خوبیها و بزرگواری استاد

با اخلاقم را برمی شمارم ؟!


در پاسخ ایشان باید بگویم:

قدر زر زرگر شناسد              قدر گوهر گوهری

من به این اصل معتقدم که سخن گفتن در مدح سیرت نیکوی آنکه ارزشمند است  چه با نثر و چه نظم و به اصطلاح حرفهای صادقانه ی دل کمترین سپاس و تقدیر از منزلت اوست.

بدین جهت هماره قدردان زحمات تمام عزیزانی هستم که به هر نحو به من می آموزند.

شمس برای همه فقط شمس بود اما برای مولانا چراغ امید و هدایت و راهبری...!


و در انتهای سخن ابیات زیبایی از حضرت  مولانا رو تقدیم می کنم به آنانکه درتعلیم و تحولم نقش به سزایی داشته و رهرو راه حیاتم بوده اند.

*به خصوص استاد بزرگوارم جناب فرهاد ابوالفتحی گرانمایه*

که در کنار هواخواهان و ارادتمندان آن استاد فهیم ،عده ای شاید از سر حسادت  حتی از یادآوری نام این استاد عالم و لایق در مجاز هم در هراسند !


***********************

*************


چهره زرد مرا بین و مرا هیچ مگو
هر چه بینی بگذر چون و چرا هیچ مگو

دل پرخون بنگر چشم چو جیحون بنگر
درد بی‌حد بنگر بهر خدا هیچ مگو

دی خیال تو بیامد به در خانه دل
در بزد گفت بیا در بگشا هیچ مگو

دست خود را بگزیدم که فغان از غم تو
گفت من آن توام دست مخا هیچ مگو

تو چو سرنای منی بی‌لب من ناله مکن
تا چو چنگت ننوازم ز نوا هیچ مگو

گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی
گفت هر جا که کشم زود بیا هیچ مگو

گفتم ار هیچ نگویم تو روا می‌داری
آتشی گردی و گویی که درآ هیچ مگو

همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینی
همه آتش سمن و برگ و گیا هیچ مگو

همه آتش گل گویا شد و با ما می‌گفت
جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو


**********************

*************


ای کاش...

چشمهایمان رامی شستیم و طور دیگر به زندگی می نگریستیم

و سپس افکار زیبای خود را بر زبان جاری می ساختیم!