نقد کتاب <<ما چگونه ما شديم>> نوشته ی صادق زيباکلام

نقد از دکتر کاظم علمداري

رابطه‌ رشد علوم‌ و توسعه‌ جامعه‌

 مقدمه‌:

رشد علم‌ ناشي‌ از زندگي‌ شهري‌ است‌. عامل‌ اصلي‌ پيدايش‌ شهرها چه‌ بود؟ رشد اقتصاد كشاورزي‌ و توليد مازاد بر مصرف‌. اين‌ رابطه‌ را نمي‌توان‌ وارونه‌ كرد، و هيچ‌ فرمول‌ پيچيده‌اي‌ احتياج‌ نيست‌ كه‌ رابطه‌ رشد اقتصادي‌، شهرنشيني‌ و پيدايش‌ علوم‌ را توضيح‌ دهد. هدف‌ علم‌ بسط‌ و توسعه‌ توانايي‌هاي‌ انسان‌ بر طبيعت‌ است‌.

 رابطه‌ توسعه‌ و علم‌ را مي‌توان‌ اين‌چنين‌ خلاصه‌ بيان‌ كرد. پيشرفت‌ علم‌ ناشي‌ از رفاه‌ جامعه‌، يعني‌ رشد اقتصادي‌ است‌. پس‌ مي‌توان‌ نتيجه‌ گرفت‌ كه‌ علم‌ نه‌ عامل‌ رشد اقتصادي‌، بلكه‌ محصول‌ رشد اقتصادي‌ است‌. ولي‌ زماني‌كه‌ علم‌ در مسير رشد قرار گرفت‌ خود به‌ عامل‌ جديدي‌ براي‌ توسعه‌ و رشد اقتصادي‌ بيشتر بدل‌ مي‌گردد. اين‌ تنيدگي‌ ممكن‌ است‌ باعث‌ شود كه‌ ما اين‌ دو پديده‌ را جابه‌جا ببينيم‌. اگر علم‌ عامل‌ رشد مي‌بود و رشد علم‌ پيش‌ زمينه‌ اقتصادي‌ نداشت‌ آن‌گاه‌ مي‌بايد اين‌ رشد را اولاً در همه‌ جوامع‌ به‌طور كم‌وبيش‌ يكسان‌ مي‌ديديم‌، و نتايج‌ آن‌ را نيز در رشد اقتصادي‌ اين‌ جوامع‌ مشاهده‌ مي‌كرديم‌. (چرا كه‌ اگر رشد علم‌ به‌ عوامل‌ و شرايط‌ ديگري‌ وابسته‌ نبود و صرفاً از ذهن‌ خلاق‌ انسان‌ ناشي‌ مي‌گرديد، آن‌گاه‌ بايد به‌ نتيجه‌اي‌ رسيد كه‌ حاصل‌ آن‌ تفاوت‌ نژادري‌ است‌. البّته‌ نه‌ به‌دليل‌ اين‌ نتيجه‌گيري‌، بلكه‌ با مراجعه‌ با واقعيت‌هاي‌ تاريخي‌، مي‌توان‌ رابطه‌ رشد اقتصادي‌، رفاه‌ جامعه‌ و پيدايش‌ و رشد علوم‌ را ديد). ثانياً اگر علم‌ صرفاً حاصل‌ ذهن‌ خلاق‌ انسان‌ بود، رشد آن‌ در تمام‌ جهان‌ يكسان‌ مي‌بود. در حالي‌كه‌ در بعضي‌ جوامع‌ علوم‌ بسيار رشد كرد و در بعضي‌ ديگر از حد دانش‌ ابتدايي‌ زيست‌ حيواني‌ فراتر نرفت‌. اگر فرض‌ كنيم‌ كه‌ بين‌ رشد علوم‌ و نژاد انساني‌ رابطه‌اي‌ وجود دارد، آن‌گاه‌ بايد پرسيد كه‌ چرا كُپرنيك‌ به‌جاي‌ قرن‌ شانزدهم‌ (1543ـ1473) در قرن‌ اول‌ ميلادي‌ و به‌جاي‌ لهستان‌ در عربستان‌ پيدا نشد. چرا جامعه‌ ايران‌ هر سال‌ و هر نسل‌ ابن‌سينا و زكرياي‌رازي‌ و بيروني‌ توليد نكرده‌ است‌. چرا فرزندان‌ اين‌ دانشمندان‌ بزرگ‌، امروز در وضعيت‌ عقب‌مانده‌تري‌ نسبت‌ به‌ جوامعي‌ كه‌ اين‌ دانشمندان‌ را در ده‌ قرن‌ پيش‌ نداشتند قرار دارند. به‌طور خلاصه‌، اگر نژاد غربي‌ از نژاد شرقي‌ برتر است‌، يا برعكس‌، بايد رشد علوم‌ در بين‌ جوامعي‌ كه‌ امروز در وضعيت‌ پيشرفته‌تري‌ قرار دارند همواره‌ وجود مي‌داشت‌. در حالي‌كه‌ واقعيت‌ تاريخي‌ جابه‌جايي‌ آنها را نشان‌ مي‌دهد. براي‌ آن‌كه‌ گاليله‌ عمر خود را صرف‌ رصد كردن‌ ستارگان‌ كند، جامعه‌ ايتاليا مي‌بايست‌ به‌ رشد و رفاه‌ نسبي‌ اقتصادي‌ رسيده‌ باشد، وگرنه‌ او نيز مي‌بايست‌ در كار بلافصل‌ توليد شركت‌ مي‌كرد. وارونه‌ انديشي‌، يعني‌ آغاز توسعه‌ را پيدايش‌ و رشد علوم‌ ديدن‌، سبب‌ مي‌شود كه‌ علل‌ عقب‌ماندگي‌ را نيز وارونه‌ ببينيم‌. در اين‌ فصل‌ به‌ نمونه‌هايي‌ از اين‌ طرز تلقي‌ وارونه‌ اشاره‌ خواهم‌ كرد.

 رشد علوم‌ در تمدن‌هاي‌ كهن‌، به‌خصوص‌ تمدن‌ يونان‌ باستان‌، و در تمدن‌ معاصر غرب‌، محصول‌ رشد نسبي‌ اقتصاد جامعه‌ از يك‌ طرف‌ و نيازمندي‌ آن‌ به‌ علم‌ براي‌ رشد بيشتر بود. هم‌ امروز رشد تصادعدي‌ علوم‌ در جوامع‌ پيشرفته‌تر جهان‌ (غرب‌)، در درجه‌ اول‌ نتيجه‌ رشد اقتصادي‌ و رفاه‌ جامعه‌ است‌. براي‌ آن‌كه‌ هزاران‌ پژوهش‌گري‌ كه‌ امروز در جهان‌ پيشرفته‌تر، بي‌آن‌كه‌ نقش‌ مستقيم‌ و بلافصلي‌ در توليد نيازمندي‌هاي‌ روزمره‌ خود داشته‌ باشند، در لابراتورها سرگرم‌ تحقيق‌ باشند، جامعه‌ بايد به‌ رفاه‌ اقتصادي‌ بالايي‌ رسيده‌ باشد. به‌طور مثال‌ در كشور پهناور ايالات‌ متحده‌ آمريكا فقط‌ 5/2 درصد از نيروي‌ كار جامعه‌ صرف‌ توليد محصولات‌ كشاورزي‌ مي‌شود. با همين‌ درصد پايين‌ نيروي‌ كار، جامعه‌ از سطح‌ بسيار بالاي‌ توليد برخوردار است‌. به‌طوري‌كه‌ پس‌ از مصرف‌ بي‌بندوبار، و حيف‌وميل‌ مواد غذايي‌، و صادرات‌ بخشي‌ از اضافه‌ توليد برمصرف‌، بخش‌ ديگري‌ نيز ازبين‌ برده‌ مي‌شود. اين‌ تحول‌ دست‌ 98 درصد بقيه‌ نيروي‌ كار جامعه‌ را باز مي‌گذارد كه‌ بدون‌ دغدغه‌ خيال‌ به‌ صنعت‌ و علوم‌ بپردازند. كافي‌ است‌ چنين‌ جامعه‌اي‌ را با جامعه‌اي‌كه‌ مردمش‌ به‌دليل‌ كمبود توليد مواد غذايي‌ از گرسنگي‌ تلف‌ مي‌شوند مقايسه‌ كنيم‌ تا بهتر رابطه‌ رشد علم‌ را با توليد و رفاه‌ اقتصادي‌ دريابيم‌. در جامعه‌اي‌كه‌ مردمش‌ هنوز نمي‌توانند خالي‌ از دغدغه‌ توليد و تأمين‌ غذاي‌ روزانه‌ خود باشند، كسي‌ به‌ فكر خلاقيت‌هاي‌ علمي‌ و فلسفي‌ نمي‌افتد. و اگر بيفتد، رشد نكرده‌ مي‌خشكد.

 شكي‌ نيست‌ كه‌ رشد علوم‌ به‌ نوبه‌ خود، باز باعث‌ رشد اقتصادي‌ بيشتر اين‌ جوامع‌ مي‌گردد. اگر رشد علوم‌ وابسته‌ به‌ رشد و رفاه‌ جامعه‌ نبود، مي‌بايست‌ علوم‌ در جوامع‌ عقب‌مانده‌تر امروز جهان‌ كه‌ شديداً به‌ رشد آن‌ نياز دارند رشد مي‌كرد. اگر رشد علوم‌ صرفاً زاييده‌ بلافصل‌ تراوش‌ ذهني‌ انسان‌ و يا ناشي‌ از اراده‌ او بود، حداقل‌ مي‌بايست‌ در عصر كنوني‌ مشكل‌ تفاوت‌ رشد علوم‌ در جوامع‌ مختلف‌ حل‌ مي‌شد. و اگر سرآغاز رشد و توسعه‌، علوم‌ بود مي‌توانستيم‌ تمام‌ قواي‌ جامعه‌ را در آن‌ راه‌ بسيج‌ كرده‌ و اين‌ كمبود را مرتفع‌ كنيم‌. در حالي‌كه‌ چنين‌ نيست‌. رشد علوم‌ خود معلول‌ دگرگوني‌ رشد اقتصادي‌ و رفاه‌ جامعه‌ است‌، نه‌ برعكس‌.

 رشد اقتصادي‌ موجب‌ رشد علم‌ و رشد سياسي‌ به‌ معناي‌ تقسيم‌ قدرت‌ مي‌گردد. اين‌ تحول‌ در عصر مدرن‌ در جوامعي‌ در شرق‌ و غرب‌ رخ‌ داده‌ است‌. ولي‌ در شرايطي‌ كه‌ وسايل‌ توليد در كنترل‌ حاكميت‌ است‌ (اقتصاد دولتي‌) اين‌ تحول‌ بسيار دشوار، و حتي‌ ناممكن‌ مي‌گردد. راه‌حل‌ شايد آزادسازي‌ وسايل‌ توليد از كنترل‌ دولت‌ متمركز و تمامت‌طلب‌ است‌.

 علم‌ و توليد

 وقتي‌ مي‌گوييم‌ علم‌ عامل‌ توسعه‌ جامعه‌ و يا افول‌ علم‌ باعث‌ عقب‌ماندگي‌ جامعه‌ است‌، بايد رابطه‌ علم‌ را با شاخص‌هاي‌ توسعه‌ مشخص‌ كنيم‌. مثلاً توضيح‌ دهيم‌ كه‌ رابطه‌ علم‌ با توليد جامعه‌ چيست‌. رابطه‌ علم‌ با عمران‌ و آباداني‌ جامعه‌ چيست‌. رابطه‌ علم‌ با تواناييهاي‌ انسان‌ بر طبيعت‌ چيست‌. وگرنه‌ صرف‌ طرح‌ اين‌ مطلب‌ كه‌ مثلاً با افول‌ علم‌ جامعه‌ عقب‌ مي‌ماند و با رشد علم‌ جامعه‌ توسعه‌ مي‌يابد، يك‌ بيانيه‌ تجريدي‌ بدون‌ پشتوانه‌ صادر كرده‌ايم‌. براي‌ توسعه‌، علم‌ انتزاعي‌ بايد به‌ علم‌ عملي‌ بدل‌ گردد.

 در رابطه‌ با عقب‌ماندگي‌ جامعه‌ ايران‌، و رونق‌ دستآوردهاي‌ علمي‌ در سده‌هاي‌ دوم‌ تا پنجم‌ هجري‌، و افول‌ آن‌ از قرن‌ ششم‌ به‌بعد بايد مشخص‌ كنيم‌ كه‌ رشد و افول‌ علم‌ چه‌ ارتباطي‌ با توليد جامعه‌ و بزرگ‌ترين‌ عامل‌ عقب‌ماندگي‌ آن‌، يعني‌ كم‌ آبي‌ داشت‌. مي‌دانيم‌ كه‌ اقتصاد ايران‌ متكي‌ به‌ توليدات‌ كشاورزي‌ بود. و مي‌دانيم‌ كه‌ توليد كشاورزي‌ و ميزان‌ محصول‌ وابستگي‌ عميق‌ به‌ تكنيك‌هاي‌ تأمين‌ آب‌ مثل‌ چرخ‌ ايراني‌، كاريزها، سدهاي‌ خاكي‌ و آب‌بندهاي‌ حاشيه‌ رودخانه‌ براي‌ تغيير مسير آب‌ و بالاخره‌ چشمه‌ها داشت‌. و مي‌دانيم‌ كه‌ اين‌ شيوه‌هاي‌ تأمين‌ آب‌ كه‌ گاهي‌ بسيار گران‌ تمام‌ مي‌شد، به‌طور سنتي‌ قرن‌ها بيش‌ از پيدايش‌ اسلام‌ و رشد علوم‌ در ايران‌ وجود داشتند. پس‌ بايد بتوانيم‌ به‌طور مشخص‌ و روشن‌ نمونه‌هاي‌ ديگري‌ از شيوه‌ها و تكنيك‌هاي‌ آبياري‌ را معرفي‌ كنيم‌ كه‌ پس‌ از رشد علوم‌ در سده‌هاي‌ دوم‌ تا پنجم‌ هجري‌ در ايران‌ به‌وجود آمدند. ولي‌ چنين‌ شواهدي‌ كه‌ دال‌ بر اختراع‌ و اكتشاف‌ شيوه‌هاي‌ جديدي‌ از آبياري‌ زمين‌هاي‌ كشاورزي‌ در ايران‌ باشد موجود نيست‌. يعني‌ ارتباط‌ مستقيمي‌ بين‌ رشد علوم‌ در آن‌ زمان‌ و توليد نيازمندي‌هاي‌ جامعه‌ ديده‌ نمي‌شود. افزون‌ برآن‌ آيا آماري‌ و ارقامي‌ موجود است‌ كه‌ نشان‌ از افزايش‌ توليد بدهد؟ هيچ‌ آماري‌ در دست‌ نيست‌ كه‌ نشان‌ دهد با رونق‌ علوم‌ در ايران‌ تحولي‌ در ميزان‌ توليد كشاورزي‌، دام‌داري‌ و بهره‌برداري‌ از منابع‌ طبيعي‌، و دفع‌ آفات‌ و غيره‌ به‌ويژه‌ تفاوت‌ آنها در دوره‌هاي‌ پيش‌ و پس‌ از رشد و افول‌ علم‌ بدهد. هيچ‌ آمار و ارقامي‌ موجود نيست‌ كه‌ ادعا كنيم‌ كه‌ تعداد عمارت‌هاي‌ تاريخي‌، خانه‌هاي‌ مسكوني‌، و ساخت‌ اماكن‌ عمومي‌ درنتيجه‌ رشد علوم‌ بالا رفت‌، و يا پس‌ از افول‌ علم‌ كاهش‌ يافت‌. و يا آماري‌ در دست‌ نيست‌ كه‌ نشان‌ دهد كه‌ به‌ طول‌ جاده‌ها، به‌ تعداد پل‌ها اضافه‌ شد و رابطه‌ اين‌ تحولات‌ زيربنايي‌ جامعه‌ را در رشد تجارت‌ داخل‌ و خارج‌ و درنتيجه‌ رشد اقتصادي‌ جامعه‌ معيين‌ كنيم‌. در يك‌ عبارت‌ آن‌چه‌ در اين‌ زمينه‌ها در اين‌ مقطع‌ تاريخي‌ وجود داشت‌، رابطه‌اي‌ با رشد علوم‌ و يا افول‌ آن‌ نداشت‌. چرا كه‌ اصولاً علوم‌ آنروز، علوم‌ توليدي‌ و كاربردي‌ نبودند كه‌ به‌ رشد اقتصادي‌ جامعه‌ منجر گردد. پس‌ نمي‌توان‌ از آن‌ به‌عنوان‌ عامل‌ پيشرفت‌، يا افول‌ آن‌ را عامل‌ عقب‌ماندگي‌ جامعه‌ بدانيم‌.

 شايد مرتبط‌ترين‌ رشته‌ علمي‌ در سده‌هاي‌ دوم‌ تا پنجم‌ هجري‌ كه‌ با توليد ارتباط‌ داشت‌، طب‌ بود. كه‌ آنهم‌ در خدمت‌ قشر باريكي‌ از جامعه‌ قرار داشت‌. آيا طب‌ آنروز براي‌ بيماري‌هاي‌ كشنده‌ توده‌اي‌، مثل‌ وبا، مالاريا، طاعون‌ و غيره‌ دارو و درماني‌ كشف‌ كرد؟ آيا علم‌ آنروز براي‌ حفظ‌ جان‌ و مال‌ مردم‌ از مصائب‌ طبيعي‌ مثل‌ زلزله‌، سيل‌، خشكسالي‌ و قحطي‌ راه‌حلي‌ ارائه‌ داده‌ بود؟ پس‌ مي‌توان‌ نتيجه‌ گرفت‌ كه‌ علوم‌ آنروز چندان‌ كه‌ بعضي‌ها تصور كرده‌اند ارتباط‌ خيلي‌ نزديكي‌ با توليد و در نتيجه‌ رشد اقتصادي‌ و توسعه‌ جامعه‌ نداشت‌. (اگرچه‌ رازي‌ اولين‌ كسي‌ است‌ كه‌ وبا، حصبه‌ و آبله‌ را توصيف‌ كرد. و يا ابن‌سينا اولين‌ كسي‌ است‌ كه‌ در وصف‌ التهاب‌ غلاف‌ دماغ‌ نوشت‌) عدم‌ افزايش‌ جمعيت‌ جهان‌ براي‌ قرن‌ هاي‌ متمادي‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ علوم‌ تا سده‌هاي‌ هفدهم‌ و هيجدهم‌ ميلادي‌ پاسخي‌ به‌ مشكلات‌ عمومي‌ جامعه‌، يعني‌ كمبود غذا و بيماري‌هاي‌ كشنده‌ فراوان‌ ارائه‌ نداد. جمعيت‌ جهان‌ از اواسط‌ قرن‌ هيجدهم‌ به‌سرعت‌ روبه‌ افزايش‌ گذاشت‌. رشد جمعيت‌ معلول‌ روشن‌ و بارزي‌ از رشد دستآوردهاي‌ علمي‌ در زمينه‌ تغذيه‌ عمومي‌، كنترل‌ محيط‌ زيست‌ و بيماري‌هاي‌ واگير و كشنده‌ بود. جمعيت‌ جهان‌ براي‌ قرن‌هاي‌ متمادي‌ ثابت‌ مانده‌ بود. به‌طوري‌كه‌ جمعيت‌ 250 ميليوني‌ جهان‌ از زمان‌ تولد مسيح‌ تا قرن‌ 16 ميلادي‌ تقريباً تغيير نكرد. اين‌ واقعيت‌ دمگرافيك‌، علي‌رغم‌ ميزان‌ زادو ولد بالا در تمام‌ جوامع‌ بوده‌ است‌. يعني‌ به‌همان‌ ميزان‌ زاد و ولد، تعداد مرگ‌ومير زودرس‌ نيز بالا بود. رشد جهش‌دار جمعيت‌ از قرن‌ 18 تا به‌كنون‌، علي‌رغم‌ كنترل‌ مصنوعي‌ زادوولد، نشانه‌ برجسته‌اي‌ از رشد علوم‌ است‌. به‌طوري‌كه‌ در همين‌ مدت‌، جمعيت‌ جهان‌ 25 برابر افزايش‌ يافته‌ است‌. اين‌ رشد با رشد اقتصادي‌، تكنولوژي‌ و گسترش‌ وسيع‌ دستآوردهاي‌ علمي‌ همراه‌ بوده‌ است‌. در سده‌هاي‌ دوم‌ تا پنجم‌ هجري‌، علي‌رغم‌ رشد علوم‌، ابداً نشانه‌اي‌ از اين‌ تحول‌ ديده‌ نشد. پس‌ به‌ چه‌ دليل‌ علم‌ را بايد عامل‌ توسعه‌ بدانيم‌ يا افول‌ آن‌ را علت‌ عقب‌ماندگي‌ جامعه‌؟

 علم‌ از خلاء به‌وجود نمي‌يابد كه‌ عامل‌ رشد يا عقب‌ماندگي‌ جامعه‌ باشد. علم‌ خود معلول‌ شرايط‌ ويژه‌ طبيعي‌، تجربه‌ و نياز جوامع‌ بشري‌ است‌. مثلاً نياز يك‌ فردي‌ كه‌ در روستايي‌ زندگي‌ مي‌كند كه‌ حوزه‌ فعاليت‌ او از تكرار كاشت‌ و برداشت‌ سالانه‌ چند قلم‌ محصول‌ مورد نياز او تجاوز نمي‌كند و دنيايي‌ جز محيط‌ پيرامون‌ خود نمي‌شناسد و تجربه‌ نمي‌كند، و اين‌ تصور بر او قائم‌ است‌ كه‌ آن‌چه‌ بايد باشد همان‌ است‌ كه‌ هست‌، با نياز يك‌ فرد شهرنشين‌ متفاوت‌ است‌. فرد شهرنشين‌ با افراد متفاوتي‌ سروكار دارد كه‌ سرگرم‌ حرفه‌هاي‌ مختلف‌اند و متفاوت‌ مي‌انديشند. او در محيطي‌ زندگي‌ مي‌كند كه‌ نيازمندي‌اش‌ براي‌ حل‌ مشكلات‌ زندگي‌ بسيار فراتر از فرد روستايي‌ است‌. دنياي‌ او پرآشوب‌، پراضطراب‌، متنوع‌ و پويا است‌. بنابراين‌ سطح‌ دانش‌ عمومي‌ اين‌دو، در دو محيط‌ مختلف‌ متأثر از مناسباتي‌ است‌ كه‌ او در رابطه‌ با شيوه‌ تأمين‌ نيازمندي‌هاي‌ زندگي‌اش‌ در ارتباط‌ با ديگران‌، با آنها مواجه‌ مي‌شود. در يك‌ محيط‌ بسته‌ مثل‌ ده‌، فرد پاسخ‌ تمام‌ سؤالات‌ مربوط‌ به‌ زندگي‌اش‌ در زمينه‌ فلسفي‌ كه‌ توصيف‌ آن‌ در فصل‌ اول‌ آمده‌ است‌، را از اتوريته‌هاي‌ ديني‌ و حكومتي‌ مي‌گيريد و آنها را مطلق‌ مي‌پندارد. در يك‌ محيط‌ باز مثل‌ شهر، فرد پاسخ‌ سوالات‌اش‌ را با مراجعه‌ به‌ مراكز و مراجع‌ متعدد و مختلف‌ اطلاعاتي‌، از جمله‌ علوم‌ و به‌كارگيري‌ نسبي‌ توان‌ عقلي‌ خود به‌دست‌ مي‌آورد. (اين‌ دو نمونه‌ را مي‌توان‌ به‌عنوان‌ دو الگوي‌ ايده‌آل‌ از نوع‌ تيپ‌ ايده‌آل‌ ماكس‌وبر درنظر گرفت‌.)

 بنابراين‌ يك‌ جامعه‌ سنت‌گرا، و عقب‌مانده‌ اولاً پاسخ‌ به‌ سوالات‌ فلسفي‌ زندگي‌ را قبل‌ از سوال‌ كردن‌ دارد. ثانياً، منبع‌ و اتورتيه‌ پاسخ‌گويي‌ مشخص‌ است‌، و پيش‌ از آن‌كه‌ از دانش‌ و اطلاعاتي‌ برخوردار باشد، از قدرت‌، از جمله‌ قدرت‌ سركوب‌ (مادي‌ و اجتماعي‌)، برخوردار است‌. ثالثاً، همگان‌ از بدو تولد مي‌آموزند كه‌ چون‌ پاسخ‌ پرسش‌هاي‌ آنها را پيشاپيش‌ داده‌اند، او نيازي‌ براي‌ تفحص‌ و جستجوگري‌ براي‌ پرسش‌هاي‌ خود ندارد. و فراتر از آن‌، در فرانيد رشد و پرورش‌ خود، جامعه‌ به‌ او مي‌آموزد كه‌ در انديشه‌ ديگري‌، جز آن‌كه‌ جمع‌، كه‌ او عضو آن‌ است‌، پذيرفته‌ است‌ و در قالب‌ سنت‌ها و فرهنگ‌ و قوانين‌ ثابت‌ و حاكم‌ جاري‌ است‌، نباشد.

****************************
**************
نقدی دیگر بر کتاب ما چگونه ما شدیم

نقدی بر کتاب ما چگونه ما شدیم

در بخش مقدمه نویسنده با طرح سؤالاتی در خصوص عقب ماندگی ایران در عصر قاجار، خواننده را با این سؤال روبرو می کند که علت آن عقب ماندگی چه بوده است؟ سپس به نقد پاسخهایی که به این سؤال داده شده است می پردازد. از جمله می نویسد که یکی از متداول ترین پاسخ ها در میان ایرانیان آن است که استعمار را علت این عقب ماندگی می داند.
اما نویسنده مرتبط دانستن عقب ماندگی ایران با عامل بیرونی یعنی دخالت های استعماری قدرتهای بیگانه را خطا دانسته و معتقد است که تز "استعمار عامل عقب ماندگی" بسیاری از سؤالاتی را که در خصوص عقب ماندگی ایران مطرح هستند بدون پاسخ می گذارد.و در جایی دیگر این سِِِوال که چرا استعمارگران سر از سرزمین ما بدر آوردند اما ما نرفتیم جایی را مستعمره نماییم که به این پرسش تبدیل می شود که چرا و چگونه شد که استعمارگران آنهمه توان یافتند و ما در مقابل ،آنهمه ضعیف و ناتوان. دکتر زیبا کلام علل عقب ماندگی ایران را در شش فصل ریشه یابی می کند.
فصل اول با عنوان از کجا شروع کنیم که در این فصل سیر تاریخی اجتماعی جوامع را با استفاده از نظریات مارکس که تاریخ را به ادوار مشخص تقسیم کرده و معتقد بوده که جوامع بشری پس از گذر از یک دوره وارد دوره دیگری می شوند در کتاب ما چگونه ما شدیم در خصوص مسئله ریشه یابی علل توسعه نیافتگی در ایران یک نوآوری را می توان مشاهده کرد. اگر چه موضوع عقب ماندگی یا توسعه نیافتگی ایران جدید نیست اما می توان گفت که در این کتاب به موضوع کاملا تازه ای اشاره شده است و بر خلاف آثاردیگرعلت عقب ماندگی ایران را در عوامل داخلی و ویژگی های درون جامعه ایران دیده است به عبارتی به بررسی این سوال پرداخته است که جامعه ایران "چگونه" جامعه ای بوده است و این "چگونه بودن" را کدامین اسباب و علل سبب شده اند.
منسجم ترین و در عین حال متداولترین مدل تحلیلی که تا کنون در ایران وجود داشته مارکسیسم بوده است. این نظریه از اوائل قرن بیستم و به همراه نهضت مشروطه توسط انقلابیون ایرانی سوسیال دمکرات و بعدها بلشویکها و طرفداران لنین که عمدتاً آذری تبار و شمالی مهاجر به قفقاز بودند، وارد ایران شد. در یکی دو دهه بعد از مشروطه گردیدند. اما با سقوط دیکتاتوری در شهریور ۱۳۲۰ مارکسیسم به صورت تفکر غالب و رایج در میان تحصیل کردگان و روشنفکران ایران درآمد.
اصول و تفکرات مارکسیستی، جهان بینی بخش وسیعی از متفکران جوان و انقلابی ایران شکل داد.
با در نظر گرفتن این واقعیت که بسیاری از کشورهای جهان سوم با فقر، بیکاری، عقب ماندگی، فاصله ض"رفع ستم طبقاتی"احقاق حق و حقوق زحمتکشان و رنجبران"از میان برداشتن ظلم و تبعیضات اجتماعی اقتصادی "محو استثمار فرد از فرد و ... خلاصه می شود. با در نظر گرفتن این واقعیت که بسیاری از کشورهای جهان سوم با فقر، بیکاری، عقب ماندگی، فاصله طبقاتی، انواع و اقسام محرومیتهای شدید اجتماعی، ظلم و ستم و نابرابری های عمیق اقتصادی و اجتماعی روبرو هستند، مقبولیت ایدئولوژی که نوید ساختن جامعه ای "ایده آل" را می دهد که عاری از فقر و هرگونه ظلم و ستم طبقاتی باشد، چندان هم تعجب آور نیست. بنابراین از این دید نیز مارکسیسم در ایران با اقبال زیادی روبرو شد. این مقبولیت باعث آن شد تا بسیاری از ایده ها و اندیشه های مارکسیسم – لنینیزم به تفکرات و جریانات سیاسی دیگر نیز راه یابد. یافتن رد پای این آراء در جریانات ملی و مذهبی حتی بعضاً جریانات محافظه کار در ایران نیاز به تلاش زیادی ندارد.
.فصل دوم کتاب را با عنوان ایران چگونه جایی است؟ با بررسی وضعیت جغرافیایی ایران آغاز شده است و گفته شده است که نخستین پی آمد بلند مدت شرایط جغرافیایی ایران عبارتست از پراکندگی و دور بودن مناطق محل زندگی انسانها از یکدیگر. به دلیل محدودیت آب، ایرانیان در هرکجا که امکان زندگی بوده ساکن شده اند. و از آنجا که شمار چنین اماکنی به دلیل کمبود منابع آبی بسیار کم، پراکنده و بدور از یکدیگر به وجود آمده اند. پیدایش زندگی صحرانشینی یا عشایری ویژگی مهم بعدی می باشد که از شرایط محیطی ایران سرچشمه می گیرد. کمبود آب و مرتع از یک سو و اختلاف نسبتاً عمیق در دمای بین مناطق مختلف از سویی دیگر باعث گردید تا شماری از ساکنین فلات داخلی ایران به جای اسکان دائم در یک محل، همواره برای تأمین منابع غذایی خود و احشامشان از یک منطقه به منطقه دیگر حرکت نمایند. در بخشی از سال صحرانشینان در یک منطقه چادر می زنند و با تغییر فصل و در نتیجه گرم و با سرد شدن هوا آن منطقه را ترک گفته و به منطقه دیگری که شرایطش معتدل است کوچ می نمایند. از آنجا که صحرانشینان علی الدوام در حال حرکت و تغییر جا هستند، بنابراین سبک زندگیشان ضرورتاً بسیار ساده و ابتدایی و در حداقل پیچیدگی اجتماعی می باشد. نه تنها طبیعت زندگی عشایری ضرورت یک زندگی ساده و بی نیاز از نهادهای پیچیده شهری را ایجاب می کند، بلکه صحرانشینان همواره به صورت تهدیدی برای مناطق مسکونی به شمار می روند. واضح است که در صورت مواجهه با مشکلات طبیعی، نخستین جایی که دستجات صحرانشین برای تهیه غذا و آذوقه بدان روی آورده و با در حقیقت بدانجا حمله ور شوند مناطق مسکونی (شهرها و روستاها) می باشند.معضل دیگر عبارت است وضعیت ناهموار مناطقی که از باران مکفی برخوردارند یعنی مناطق غربی و شمالی.مانع بعدی بر سر راه کشاورزی ایران زمان بارندگی است.
جنگها و منازعات بی پایان در میان قبایل و طوایف مختلف از یکسو و بین آنان و اجتماعات اسکان یافته از سویی دیگر باعث شدند ایران در طول تاریخ خود در مقاطع مختلف، با بی ثباتی زیادی روبرو باشد.
شرایط جغرافیایی ایران اساسا مساعد و مناسب برای پیشرفت و توسعه نبوده است و در نتیجه از یک سو شهرنشینی در ایران چندان رونقی نمی یابد و از سویی دیگر صحراگردی و چادرنشینی از جمله ویژگی های اصلی تمدن در ایران می شود، و همچنین از تمرکز مطلق قدرت سیاسی در دست حکومت صحبت شده است که همگی مغایر به ترقی و پیشرفت اجتماعی اقتصادی ایران بوده اند و در سه فصل بعدی این ادعا را به اثبات می رساند.
یکی از ایرادهای که بر این کتاب وارداست این است که نویسنده تعریفی از "عقب ماندگی" ارایه نداده است و خواننده ملاک و معیاری از اینکه عقب ماندگی چیست ندارد، در نتیجه بر روی چه پایه و اساسی می توانیم که ایران کشوری عقب مانده است؟ و ملاک پیشرفت و توسعه چیست؟
همچنین اگر شرایط اقلیمی ایران برای پیدایش یک جامعه نیرومند و توسعه یافته مناسب نبوده و این شرایط به گونه ای بوده اند که عقب ماندگی نتیجه اجتناب ناپذیر آن بوده اند، پس در مقاطع تاریخی که ایران قدرتی جهانی بوده و در ردیف یکی از دو قدرت بزرگ جهان بوده است چه قضاوتی می توان نمود؟
ایراد دیگر اینکه نگرش نویسنده بر مجموعه سیر تکاملی تاریخی جامعه ایران یک نگرش ایستا و لایتغیر است. در تمام صفحات کتاب خصوصیات و ویژگی های ثابتی در طی قرنها و اعصار برای ایران قائل شده است، برای مثال مشخصات سیاسی و اجتماعی که در عصر ساسانی ترسیم نموده همانند مشخصات عصر قاجار یعنی دو هزار سال بعد است، یعنی درظرف این دو هزار سال هیچ تغییر و تحولی در ایران صورت نگرفته است.
فصل سوم از صعود تا نزول (۱۸۰۰-۱۰۰۰). ایرانیان توانسته بودند به کمک نیروی انسانی بنای یک امپراطوری نیرومند را بگذارند به عبارت دیگر در ایران عهد باستان اقتصادی بالنسبه نیرومند به وجود آمده بود به واسطه برخورداری از شرایط و امکانات طبیعی مناسب نبود. بلکه نتیجه تلاش انسانی بود.در نیمه اول قرن سیزدهم ویرانی و تخریب حاصله از ورود قبایل آسیای مرکزی به ایران با هجوم ابعاد گسترده و عمیقی یافت.هولناکترین بعد هجوم مغولها عبارت بود از کشتار وسیع مردم، بعلاوه مغولان با انتقال هزاران صنعتگر ایرانی به دشت گبی (مغولستان امروزی ) صدمه دیگری بر پیکر اقتصاد ایران وارد ساختند.
از طرفی هم نویسنده در این کتاب ذکر کرده است که پی آمد مهم دیگر شرایط اقلیمی ایران، تمرکز قدرت در دست حکومت بوده است. اگر رابطه پی آمدهای قبلی با مسئله عقب ماندگی کمتر از چنین وضوحی برخوردار است، دلیل این ابهام به ارتباط میان عقب ماندگی با ساختار سیاسی باز می گردد. به این معنا که تمرکز قدرت در دست حکومت لزوماً منجر به عقب ماندگی نمی شود بلکه این تمرکز نتایجی را به بار می آورد که به نوبه خود ارتباط مستقیم تری با مسدله عقب ماندگی پیدا می کنند. به عبارت دیگر، اینطور نیست که تمرکز قدرت در دست حکومت با نفس پیشرفت و ترقی جامعه ای در تضاد قرار گیرد. حتی می توان مواردی را ذکر کرد که یک حکومت مقتدر به کمک اعمال سیاستهای متمرکز و برنامه ریزی شده، موفق به انجام اصلاحاتی هم شده باشد. همچنین می توان مواردی را نشان داد که بی ثباتی سیاسی و ضعف قدرت مرکزی یکی از عوامل عقب ماندگی بوده است. حداقل بخشی از پیشرفت اقتصادی و توسعه اجتماعی ایران قبل از اسلام که منجر به پیدایش یکی از بزرگترین امپراطوریهای عهد باستان شده بود باز می گیردید به یکپارچگی و اقتدار حکومت های هخامنشیان و ساسانیان. این اقتدار از جمله باعث شده بود که ایرانیان از دستیابی بر مناطقی برخوردار شوند (همچون بین النهرین و شمال آن شامل هلال خضیب تا دریای مدیترانه) که انبار غله و محصولات کشاورزی عصر خود بودند. اما اگر از یک زاویه دیگر و در عین حال بلند مدت تر به مسئله تمرکز قدرت در دست حکومت بنگریم بایستی گفت که این تمرکز از سویی دیگر باعث شد تا امکان به وجود آمدن برخی از تحولات اجتماعی که لازمه پیشرفت و توسعه هستند، یا بطور کامل از میان برود و یا عمیقاً کاهش یابد. از جمله این تحولات پیدایش نهادهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی مستقل از حکومت می باشد.در ایران برخلاف جوامع غربی هرگز مجال شکل گیری تشکیلات و سازمانهای صنفی مستقل از حکومت به وجود نیامد. این پدیده که از آن بنام "استبداد شرقی" هم نام برده می شود در عمل بدین معنا بود که مشارکت مردم در امر هدایت جامعه، مدیریت و توسعه آن ناچیز بوده است. عدم شرکت مردم در اداره جامعه شان را می توان در ساده ترین شکلش به این صورت تعریف نمود که استعدادها و توانایی های فردی در ایران کمتر مجال برای عرض اندام و شکوفایی پیدا کردند. در عوض آنچه اعمال گردید، هر سیاستی و هر تصمیمی اعم از سیاسی یا اجتماعی، فرهنگی یا اقتصادی، خرد یا کلان، کوتاه مدت یا برنامه ریزی شده و بلند مدت در تجزیه و تحلیل نهایی مولود و معلول »عقل حکومت‌» بود.
اما شایان ذکر است که بسیاری از کشورهایی که توانسته اند از مدار عقب ماندگی خارج شوند این تحول را در سایه یک نظام سیاسی متمرکز، نیرومند و بر اساس برنامه ریزی های جامع و ملی که نیاز به یک حکومت مرکزی قدرتمند داشته اند، عملی ساخته اند. روند صنعتی شدن اروپا در قرن هیجدهم و نوزدهم نیز همین را نشان می دهد. همه کشورهایی که در آنها انقلاب صنعتی صورت گرفت دارای حکومتهای نیرومند ومتمرکزی بودند.
فصل پنجم کتاب تحت عنوان "اسباب و علل خاموشی چراغ علم" بسیار مفصل و طولانی از فلسفه، فقه، ظهور و سقوط بنی امیه و بنی علاس، به قدرت رسیدن سلاجقه و مغولان گرفته تا جبر و اختیار، فقه حنفی، ماکلی، شافعی و حنبلی تا آراء خواجه نظام المک، غزالی، اشاعره، معتزله، خوارج و ... گفته است بدون آنکه نتیجه ای به خواننده بدهد که چه شد تا بزعم ایشان "مسلمین از علم رویگردان شدند" .
نویسنده ذکر کرده است که برخی هجوم مغولها را به میان می کشند و برخی نیز به سراغ نظریه پردازیهای پیچیده تر می روند و بالاخره گروهی نیز مشکل را در اسلام می بینند.
در کتاب آمده است که در میان اعراب زمان جاهلیت از علوم خبر و اثری نبود. اما در جریان گسترش اسلام در زمان خلفاء راشدین و بنی امیه، برخی از مناطقی که به دست مسلمانان افتاد به لحاظ علمی بسیار غنی و پیشرفته بودند. اعراب در یک قرن و نیمی اولیه ظهور اسللام چندان به سراغ علوم نرفتند. جنگهای اولیه و سعی در تحکیم قدرت، مجال چندانی برای فعالیتهای اجتماعی باقی نگذاشت. ضمن آنکه برخی نیز غافل بودن اعراب از علوم یا حتی ضدیت آنان را علت عدم شکوفایی علوم در زمان بنی امیه می دانند. به هر حال آنچه مسلم است در مدت قریب به یک قرن حکومت بنی امیه مسلمین به لحاظ علمی، چندان حرکت قابل توجه ای انجام ندادند. خلفاء الویه بنی عباس علاقه و تمایل زیادی به دانشمندان و فعالیتهای علمی نشان دادند. پایتخت دارالاسلام به تدریج مرکز تجمع علماء و دانشمندان مختلف از گوشه و کنار جخان متمدن آن روز شد. کم نبودند در میان آنها دانشمندان غیر مسلمان که به دلیل ضدیت کلیسا با علوم، موطن خود را در امپراطوری بیزانس یا مناطق مسیحی نشین دیگر ترک گفته و به قلمرو اسلام مهاجرت نموده بودند. جدای از حمایت حکومت آنچه که در پیدایش رونق علمی نقش بسزایی داشت عبارت بود از موفقیت زبان عربی.
تحول دیگری که قبل از پیدایش عصر طلایی شروع به شکلگیری نموده بود مباحث نظری، متافیزیکی و به تعبیر امروزه مسائل عقیدتی و جهان بینی بود. بخشی از این مباحث نشأت گرتفه از مشکلات و مسائل روزمره و اجرایی و سعی در کارگشایی آنها بود و بخش دیگر ناشی از مسائل و مباحث عقیدتی. از آنجا که بخشی از تأکید اسلام بر روی زندگی این دنیایی ایمان آورندگان می باشد، بنابراین بسیاری از مسائل اجرایی و روزمره مسلمین می بایستی طبق چارچوبه شرع انجام گیرد. متولی این امر پیامبر اسلام بودند که در زمان حیاتشان در رأس جامعه مسلمین قرار داشتند.
مسائلی پیرامون ذات خدا، جبر و اختیار، قیامت، معاد، قابل رؤیت بودن یا نبودن خداوند در ثیامت، تعریف عدل، مخلوق بودن یا نبودن قرآن، تکلیف مسلمین در مقابل حکومت، وضعیت مسلمان گناهکار و ... باعث شدند تا صف بندی میان اندیشمندان مسلمان عمیق تر شود. جهت کلی برداشت علماء سنت گرا و موظع گیریشان در قبال مباحث فوق بیشتر تمایل به پذیرش نص صریح قرآن و پیوری مطلق از احادیث و روایات، تسلیم به تقدیر و مسلوب الاختیار بودن انسان داشت. در مقابل علماء خردگرا بیشتر گرایش به تعقل، تفسی، تأویل و آزادی عمل انسان داشتند. تا قبل از به قدرت رسیدن بنی عباس شاید بتوان گفت که موازنه قدرت بیشتر به نفع سنت گرایان بود اما با شروع عصر طلایی این توازن به نفع جریان خردگرا تغییر یافت. طبیعت علم گرای جریان حاکم بر مرکز دارالاسلام با نحله های فکری عقگرا بیشتر دمساز بود تا سنتگرا. بنابراین پای جزیانات عقل گرا همچون معتزله به حکومت بازگردید و پشتیبانی حکومت از آنان باعث تفوق و پیشی گرفتنشان از رقباء دیگر شد.
اما این به هیچ روی به معنای آن نبود که سنت گرایان از میان رفته یا تسلیم حاکمت شوند. برعکس، آنان منتظرفرصت بودند تا «ضد حمله» خود را شروع کنند. فرصتی که از نیمه دوم قرن نهم و پس از به قدرت رسیدن متوکل پیش آمد. برعکس خلفا قبلی متوکل به شدت جانب سنت گرایان را گرفت و با هر گونه بحت و جدل مخالفت ورزیده و آنرا ممنوع نمود. از قرن دهم فشار حکومت به فلاسفه هم رسید و به تدریج عرصه بر دانشمندان و فعالیتهای آنان نیز تنگ شد.
در فصل ششم نویسنده ذکر می کند که اروپا را در مجموع می توانیم شبه جزیره توصیف کنیم زیرا از سه طرف در محاصره دریاهای آزاد می باشد. به علاوه در داخل قاره نیز رودهای بزرگ و طولانی قابل حمل و نقل بار که در چهار فصل سال در جریان هستند ارتباط اروپائیان را با یکدیگر و دریا از هر حیث کامل می کند. این مجاورت گسترده با آب باعث برخورداری از آب و هوای معتدل و ریزش باران کافی می شود که در نتیجه آن اروپا از استعدادهای طبیعی کشاورزی و دامپروری غنی برخوردار شده است. شرایط فوق باعث شدند تا اقوام مختلفی از مناطق سردسیر شمال اروپا به سوی مناطق مرکزی و جنوبی آن مهاجرت نموده و از هیأت قبیلگی و صحرانشینی خارج شده و به زندگی کشاورزی و در نتیجه اسکان دائم روی آورند. پدیده ای که نطفه های اولیه ملتها و اجتماعات گوناگون اروپا را تشکیل داد. به دلیل شرایط طبیعی قاره اروپا، این اجتماعات به فواصل کمی از یکدیگر تشکیل شدند. به گونه ای که نسبتاً به سهولت از یک منطقه می شد به منطقه دیگر رسید. نزدیکی اجتماعات اسکان یافته در اروپا باعث به وجود آمدن دو خصلت مهم و تاریخی شد. اولاً حجم ارتباطات بین جوامع مختلف اروپایی زیاد بود . اعم از ارتباطات تجاری و سیاسی یا اجتماعی و فرهنگی . اگر این خصوصیت را نقطه قوت نزدیکی اجتماعات اروپایی با هم بدانیم، نقطه ضعف آن عبارت بود از ظهور رقابتها و تخاصمات پایان ناپذیر میان آنها. این پدیده را به بهترین شکلش می توان در نظام فئودالیزم اروپای قرون وسطی ملاحظه نمود که در آن اروپا تقسیم شده میان دهها پادشاه، دربار، دوک نشین، فئودال، بارون، لرد و خاندانهای ریز و درشت اشرافی به همراه نفوذ کلیساهای مختلف.
بعد دیگر مجاورت اروپا با آب در تمایل زیاد به دریانوردی و در نتیجه تسلط بر دریا خلاصه می شد. فی الواقع همه قدرتهای اروپایی از توان دریایی تجاری و نظامی قابل توجهی برخوردار بودند. در مقایسه با اجتماعات اسکان یافته در ایران به عنوان مثال، سهولت ارتباط از یک سو و برخورداری از شرایط طبیعی مناسب که در موارد زیادی منجر به تولید مازاد بر مصرف می شد از سویی دیگر دست به دست یکدیگر دادند و باعث شدند تا بسیاری از جوامع اروپایی به امر تجارت با جوامع دیگر بپردازند.
می خواهد نشان دهد که اسلام و غرب تضادی با یکدیگر نداشته و آمدن مسیحیت و استعمار به شرق برای رویارویی با اسلام نبوده است، و می نویسد که از قرن هفتم هجری به بعد دیگر جهانی به نام اسلام و یا امپراطوری اسلام وجود نداشته است. بنابراین دلیلی هم برای ستیز غرب با اسلام نمی توانسته وجود داشته باشد. چگونه می توان جنگ های گسترده میان امپراطوری عثمانی و روسیه را که منجر به جدا شدن تمامی بالکان و بخش هایی از شرق اروپا از جهان اسلام شد نادیده گرفت؟ چگونه می توان جنگ های میان ترکان و انگلستان را که منجر به استیلای استعمار انگلیس بر فلسطین ، مصر، اردن، عراق، عربستان و خلیج فارس گردید را نادیده گرفت؟ آیا اینها نشانه های آشکاری از تضاد میان اسلام استعمار نیست؟ در صورتی که نویسنده حتی جنگهای صلیبی را که به تصدیق همه مورخین نبر تاریخی آ شکار میان اسلام و مسیحیت غربی بوده را یک جنگ اقتصادی برای بدست آوردن مناقع صرفاً تجاری دانسته است.
در پایان قابل ذکر است که کتاب "ما چگونه ما شدیم" هم از لحاظ دادن ایده ای جدید و تازه در پیدا کردن علل عقب ماندگی کشورعزیزمان ایران واز این لحاظ که این که ما برای رسیدن به توسعه باید خود ما ایرانیان بیشتر تلاش کنیم چونکه توسعه چیزی نیست که دیگران به ما بدهند هر چند که کشورهای توسعه یافته سعی می کنند با استفاده از اسباب و لوازمی که در اختیار دارند کشورهای جهان سومی را برای رسیدن به توسعه باز دارند.باید با استفاده از گذشته و تجربیاتی که این مردم و کشور در طی تاریخ داشته اند وبرنامه ریزی صحییح برای آینده کشور عزیزمان قدم برداریم.در پایان با توجه به اینکه دکتر زیبا کلام به جمع آوری مطالب گسترده بسیار مفید و سودمند در کتاب علل عقب ماندگی ایران پرداخته بودند تشکر و قدر دانی کرده و امیدوارم که انشاالله کار پژوهش و تحقیقات در کشورمان ایران روز به روز بیشتر شده که اساتید محترم و دانشجویان عزیز بتوانند در دانشگاه چراغ علم را در ایران و در دنیا روشن و روشنتر نگه دارند. باز هم از نویسنده کتاب جناب آقای دکتر زیبا کلام تشکر فراوان می کنم و امیدوارم که همواره موفق و پیروز باشند.


اثری از صادق زیبا کلام
نقد کتاب:مجتبی حسن زاده

منبع : جامعه‌شناسی ایران