ماچگونه ما شدیم؟! " به توصیه استاد فرهاد ابو الفتحی گرانمایه"
بلکه مقاله ای تحلیلی است که مخاطب خاص خودش را دارد. نظر شخصی خودم است بنابراین الزاما درست نیست. قضاوت با شماست.
*****************************************************
بارها از خود پرسیدم راز عقب ماندگی ما چیست؟ چرا چنین فاصله شگرفی بین ما و جوامع مترقی وجود دارد. تا آنجا که حتی فکر رسیدن به آنها به یک رویا شبیه هست. تشبیه جوامع به واگنهای یک قطار در حال حرکت. حداکثر کاری که میتوانیم بکنیم این استکه همراه سایر واگنها حرکت کنیم. محال استکه جای واگنها عوض شود.
من مثل خیلی از افراد اعتقاد دارم که پدیده های بزرگ علت های عمده ای دارند. بر اساس یک عادت تاریخی میتوانیم تقصیر را بر گردن شرق و غرب و استکبار و استعمار بیاندازیم و شانه از بار مسئولیت و تکلیفی که داریم خالی کنیم. تکلیفی برای زدودن تفکرات و عادات برزخی و سیاه.
اما فقط ما قربانی استعمار نبودیم. قربانیان دیگری بودند که در اندک زمانی به یمن گرایش به عقل و شایسته سالاری مدارج پیشرفت را به سرعت برق و باد پیمودند و ما فقط شاهد گذار آنها بودیم. مثل یک ناظر بیگناه! همانطور که استاد زیباکلام در کتاب "ما چگونه ما شدیم" اعتقاد دارد: اگر چه نمیتوان نقش استعمار را در تمامی ادوار تاریخ معاصر نادیده گرفت اما منطقی نیست تمام ناکامی های خود را به پای استعمار بنویسیم و خود را برئ از تقصیر بدانیم. چنین برداشتی صرفا پاک کردن صورت مسئله است.
اما راز این استضعاف تاریخی ما چیست؟ آیا باید اشخاص را مقصر بدانیم؟ ولی مطمئنم اشخاص با کفایت تصمیم گیرنده هم در این مملکت کم نبوده اند. پس چرا آنها نتوانستند ما را از این گرداب حائل نجات دهند؟ آیا موقعیت ژئوپلیتیک ما عامل ضعفمان شد؟ مساحت و جمعیت ما که عامل حسادت کشورهایی هست که زیر پونز نقشه محو میشوند. از نظر مجموع ذخایر آلی و کانی که در دنیا مقام نخست را داریم. از نظر سیاسی اجتماعی هم بالقوه موقعیت کم نظیری داریم. پس نه تنها هیچکدام عامل ضعف نیستند بلکه هر کدام به تنهایی مایه اقتدار یک ملت میتواند باشد. به نظرم باید از حوزه مسائل ملموس خارج شویم و علت امر را در نحوه تفکرمان و نوع نگرش به دنیای پیرامون و تاثیرپذیری از محیط یا تاثیرگذاری بر آن بجوییم. اما چگونه؟
ما ایرانیها مفتخریم به اینکه نقش غیر قابل انکاری در بسط و گسترش علم فلسفه داشتیم. پیشینیان ما آموزش و تعلیم این علم را راهی برای تقویت قوه تعقل می دانستند و به آن اهتمام خاصی می ورزیدند. ما مدعی هستیم که در چند برهه تاریخی علم فلسفه را کاملا دگرگون و متحول کرده ایم. خواجه نصیرالدین طوسی بوعلی سینا و این اواخر صدرالمتالهین. هر کدام دانشمندی سرآمد زمان خود بودند و به حق نقشی بزرگ در پیشرفت و گسترش این شاخه از علم در دنیا داشتند. در واقع به نوعی دنیا را در این زمینه مدیون فرهنگ و تمدن خودمان میدانیم.
اما علم فلسفه چیست؟ کاربرد آن کدامست؟ هنوز این سئوال برایم مطرح است. همانطور که وقتی ده سالم بود از خودم می پرسیدم. در آن زمان یک کتاب فلسفه دبیرستانی به طور اتفاقی به دستم رسید. در پاراگراف اول آن جواب سئوالم را گرفتم. جوابی که هنوز بعد گذشت این همه سال به خاطرم مانده است. "فلسفه علمی است برای ارضاء حس کنجکاوی بشر".
اما حس کنجکاوی چیست؟ فلسفه وجودی آن کدامست؟
حس کنجکاوی ودیعه ای از جانب خداوند است که انسان را وامیدارد به جستجو در دنیای اطراف خود و کشف "علت و معلول" ها بپردازد. به یمن آن بشر توانست قانونمندی های حاکم بر طبیعت را بشناسد و آنرا در مسیر اعتلای ابعاد وجودی خود به کار گیرد. بدون شک نوع بشر پیشرفت خود را مدیون کنجکاوی و جسارت و پشتکار عده ای میداند که خود و زندگی خود را وقف علم کرده اند.
ارتباط فلسفه و حس کنجکاوی چگونه هست و چگونه باید باشد؟ آیا فلسفه قادر است در کوره راههای ناشناخته علم طی طریق کند و به کنجکاوی بشر جهت دهد؟ آیا فلسفه محدود به علوم عقلی است یا خود را متکلف به نفوذ در حوزه علوم تجربی هم میداند؟ شاید پاسخ به این سئوال نقاب از چهره متهم اصلی بردارد.
برای روشن شدن موضوع پیشنهاد میکنم پانصد سال به عقب برگردیم. ابتدا به سراغ یک محقق اروپایی میرویم. در حیات خانه کنار حوض آبی نشسته است. جسم آهنی کوچکی نظرش را جلب میکند که در ته حوض جای گرفته است. تکه چوب بزرگی را هم میبیند که روی آب شناور است. سئوالی به ذهنش خطور میکند. چرا آهن به عمق آب رفته و چوب روی آنست؟
جوابش را نمیداند. به سراغ معدود کتابهایی که دارد میرود. شیمی فیزیک زیست شناسی. اما هیچکدام جوابی برای سئوالش ندارند. خودش دست به کار میشود. حس کنجکاوی به جانش چنگ زده و دست بردار نیست. چند آزمایش ساده انجام میدهد و نتایج آنرا یادداشت میکند. بعدها یکی از شاگردانش دستنوشته های او را میبیند. آزمایشهای تکمیلی دیگری انجام میدهد. همینطور دست به دست اطلاعات جمع میشود تا جایی که مفاهیمی مثل وزن و جرم تعابیر جدیدی پیدا میکنند. چگالی و وزن حجمی کشف میشوند و قوانینی تدوین میشود: اگر چگالی جسمی از سیال بیشتر باشد در آن فرو میرود. اگر برابر باشد غوطه ور میشود و اگر چگالی جسم از سیال کمتر باشد روی آن شناور میماند.
با اتکا به این داده ها که نسل به نسل جمع آوری گردید حال شاهدیم شناورهای غول پیکری که میلیونها کیلو وزن دارند روی آب حرکت میکنند.
به همان پانصد سال قبل برمیگردیم در کشور خودمان. یک محقق همین سئوال برایش پیش میاید. ابتدا به سراغ کتابهایش میرود. کیمیا طبیعیات و ریاضیات هیچکدام جوابی برای آن ندارند. اما کتاب دیگری هم در قفسه کتابهایش دارد. کتاب فلسفه! نگاهی هم به آن میاندازد. متاسفانه این کتاب جواب بیشرمانه ای برای این سئوال دارد:
"چوب چون دست پرورده آب است روی آن شناور میماند اما آّب چون در ذات سنخیتی با آهن ندارد آنرا در خود فرو میبرد."
چه جواب شیرین و گوارایی! چقدر به دل مینشیند. حس کنجکاوی این محقق خاموش شد. چون علم فلسفه برای همین خلق شده است. وظیفه خود را به نحو احسن انجام داده است.
نتیجه چنین نحوه تفکری بعد گذشت سده ها شرایط تاثر برانگیزی هست که به آن دچاریم. ای کاش فلسفه حد و حدود خود را میشناخت. ای کاش پا را از گلیم خود فراتر نمیبرد. ای کاش علوم تجربی را حوزه تاخت و تاز خود تلقی نمیکرد و در پس مرزهای علوم عقلی متوقف میشد.
به کتب پیشینیان خود که نگاهی بیاندازیم پر است از توجیهات فلسفی از این دست. هر جا که کم آوردند جایش را با خزعبلات پیچیده پر کرده اند. حتی در کتب پزشکی. مطالبی که در خصوص مزاج سرد و گرم و طبایع ذاتی بدون هیچ مبنای علمی رواج داشت از همین دست بود. جالب اینجاست که همین کتب برای قرنها در بسیاری از دانشگاه های بزرگ دنیا تدریس میشد.
تنها زمانی غرب توانست جهش بلند خود به سوی تعالی علمی را آغاز کند که خود را از این تفکرات موهوم نجات داد. شاید سرآغاز آن زمانی بود که "پارسلس" پزشک و شیمی دان سوئدی طی مراسمی کتاب قانون بوعلی را در آتش سوزاند تا به دنیا بفهماند که دوره تفکرات و اعتقادات موهوم سپری شده است.
اگرچه میدانم که همین کتاب و کتابهای دیگر اخلاف ما غرب را از تفکرات به مراتب موهوم تر قرون وسطایی نجات داد اما باید بپذیریم که آنها خیلی زودتر از ما فهمیدند که سکون آفت علم است و پویایی علم در گرو شکستن مرزها و سنتهاست.
اما چه چیز باعث شده که آن محقق خلف ما در برابر توجیهات فلسفی عصیان نکرد و تسلیم شد؟ این شاید از یک رفتار تاریخی تر ما نشات گرفته باشد. اینکه بیش از آنکه بر محیط تاثیرگذار باشیم از آن هراس داریم و تاثیر می پذیریم. خود این تفکر شاید نوعی برداشت نادرست از یک باور دینی باشد: "تمامی ذرات عالم دارای شعور هستند." حتما این عبارات یا مضامینی از این دست را شنیده اید. اما ظاهرا بزرگان ما در تبیین آن دچار اشتباه شده اند یا آنطور که باید به آن نپرداخته اند.
منظور از شعور اشیاء چیست؟ آیا اشیاء مانند ما فکر میکنند و می اندیشند؟ آیا اجسام پیرامونمان نظاره گر ما هستند؟ درباره ما و اعمال ما اظهار نظر میکنند؟ اگر کار خطایی از ما سر بزند اظهار تاسف میکنند؟
خاطرم هست روزی سر کلاس استاد در خصوص شعور یک سنگ داد سخن سر داده بود. دانشجویی سئوال کرد: آیا اگر این سنگ نصف شود شعور آن هم نصف میشود تا جایی که نهایتا ما یک ذره بیشعور داشته باشیم؟ استاد که در بیان مطلب هم دچار مشکل بود با گفتن اینکه بالاخره هر ذره ای شعور دارد موضوع را فیصله داد.
اما واقعیت چیست؟ آیا غیر از این استکه شعور هم مراتبی دارد؟ مگر نه اینکه انسانها هم از نظر شعور در یک رده نیستند. شعور یک سنگ در همان حد استکه شکل فیزیکی خود را حفظ کند. وزن داشته باشد و در برابر محرک های خارجی بسان یک سنگ واکنش نشان دهد. اگر اینطور باشد با یک سنگ باشعور طرفیم. اما اگر اینطور نباشد چنین سنگی وجود خارجی ندارد. قابل مشاهده و لمس نیست. در واقع ما هیچگاه یک سنگ بی شعور نداریم. این است مفهوم با شعور بودن تمامی ذرات عالم.
اما متاسفانه این مفهوم طوری در جامعه تبیین شده که انگار هر چه که دور و بر ماست مشغول چوب زدن زاغ سیاه ماست تا در روز موعود هر چه را ثبت و ضبط کرده آشکار کند. نتیجه چنین تفکری خلق هویت مستقل برای اشیاء بی جان پیرامون است. طوری که انگار مانند ما میبینند و میشنوند و فکر میکنند. در نتیجه وقتی محقق ما میخواند که آب قادر به درک تفاوت چوب و آهن است برایش چیز ثقیلی نیست و به سادگی میپذیرد. چون آنرا مانند خود صاحب شعور میداند و در برابر آن احساس ضعف میکند. بنابراین تلاشی در جهت تغییر محیط به خرج نمیدهد و تا حد ممکن از آن اثر میپذیرد. به تدریج این عقیده ریشه گرفت تا جایی که در برخورد با هر پدیده غریبی قبل از آنکه به علل ملموس آن بپردازند پای موهومات به عرصه باز شد و انسان و اراده او به حاشیه رانده شد و اختیار از او سلب گردید.
اهرام ثلاثه مصر از آثار بی بدیل عهد باستان به شمار میرود. حتی تا چند سال پیش نحوه ساختن آن در هاله ای از ابهام بود و گمانه زنی های متفاوتی صورت میگرفت. اگرچه حالا ما میدانیم حمل تخته سنگهای هشتصد تنی به ارتفاع صد متری با استفاده از سطح شیبدار مارپیچ انجام شد که بعد اتمام کار تخریب گردید و در حال حاضر اثری از آن نیست. اما بد نیست برخی از تئوری های مطرح شده قدیمی را مرور کنیم.
بیش از دو هزار سال پیش وقتی هرودوت مورخ یونانی از آنها بازدید کرد نتوانست حیرت خود را پنهان کند و بعد تمجید از سازندگان آن طرح اهرمهایی را کشید که احتمالا در حمل آن تخته سنگها استفاده شدند. تنها در سالهای اخیر بود که ثابت شد چنین طرحی عملی نبود. هزار و پانصد سال قبل یک جهانگرد رومی از بناها بازدید کرد و در کتاب سفرنامه خود توضیح داد که احتمالا مصری ها مقدار بسیار زیادی نمک در اطراف اهرام گرد آوردند و از آن به عنوان سطح شیبدار استفاده میکردند و بعد ساخته شدن بنا آب نیل را زیر آن هدایت کردند تا همه نمک ها حل شود و اهرام باقی بماند. منطقی به نظر میرسید اما هیچگاه چنین حجمی از نمک در آن منطقه در دسترس نبود. نفر بعد اما یک سیاح مسلمان بود که هزار سال قبل به دیدار اهرام رفت. توجیه ایشان در خصوص حمل آن تخته سنگها شنیدنی است: مصریان اورادی را بر پاپیروس مینوشتند و آنرا به سنگ میزدند و صد زرع جابجا میشد و دوباره ...
خنده دار است. اما اگر بپذیریم شکاف عظیمی که امروزه بین ما و دنیای مترقی هست حاصل چنین نحوه اندیشیدنی است باید به حال خود گریه کنیم.
فکر میکنم دیگر زمان آن رسیده تا قید و بندهای موهوم را از خود و تفکر خود برداریم. آزاد زندگی کنیم و آزاد فکر کنیم. بپذیریم و بدانیم که مقام جانشینی خدا را داریم. قدمت یک تمدن قید و بند سنت ها را بر گرده مردمش به همراه دارد. اما تجربه چین به عنوان یک تمدن کهن ثابت کرد که این سرنوشت محتوم ما نیست. باید از خودمان و محیط خود شروع کنیم. مظاهر وهم آلود را بشناسیم و از خود طرد کنیم. چیزی که در زندگی روزانه ما به وفور دیده میشود. اعتقاد به سحر و جادو و مصادیق آن اهتمام به انواع روشهای فالگیری و کف بینی آموزش و تعلیم تسخیر جن و احضار ارواح و... همه از مواردی هستند که با زندگی بسیاری از مردم دنیا عجین شده است و به ما عجین تر. اما بعید میدانم چنین اعتقاداتی در دانشمندان و نخبگان و اندیشمندان جوامع دیگر پیروانی داشته باشد.
دلنوشته ها و حرف های دل الهام