این بار می خواهم از تمام دردهای روزگارم بگویم روزگاری که عجین شده با فرهنگی غریب است...

پر می شوم آنگاه که نقد را رها می کنید و دنبال نسیه می دوید...

محبت را جیره بندی می کنید...

دورنگی را تخفیف می دهید...

و عشق را جای تقسیم تحمیل

تفهیم می کنید واژه ها را آنگونه که می خواهد...

محبت در مقابل محبت...

بخشش در برابر بخشش...

و اینگونه جامعه را مستحق فرهنگ می کنید

این بار می خواهم اندوهم را روی کلمات بغلتانم تا مرهمی باشم بر دل های دردمندی که سرشارند از فریادهای خاموش...

فریادهایی که برآوردنشان حمایت می طلبد نه رسوایی و نه سرزنش...!

می خواهم فریاد زنم بغض های شیشه ای را که در پس هاله ای آبرو پنهان شده اند..

بیزارم از تمام رنگ و لعاب ها

از دل هایی می گویم که حبس می کنند این دردهارا

از احساس هایی می گویم که مبهمند

ازناله هایی که زیر پوست شهر سرکوب می شوند...!

اینجا سرزمینی است که مردمان آن اعتماد را ساده لوحی و زورگویی را جنم تعبیر میکنند

مردمی که احساسات را دست مایه سرگرمی می کنند و مدام دم از فقر فرهنگی می زنند

ترک میخورم میان این همه سکوت...

بر افکارم قفلی میزنم تا مبادا شرمی شود بر روی پیشانی ام

می خواهم از دردهایی بگویم که زیر غبار زمان خاکستر شدند

بازی های کودکانه ای که جای خود را به اضطراب بخشیدند

از شیرین هایی می گویم که شیرین ترین روزهایشان فدای آبرویشان شد...

محکومین بهشتی که پنهان می شوند از بیم مهر رسوایی...

می خواهم فریاد زنم تمام این سال ها را...

گام هایم را بلند تر می کنم تا از زیر بار نگاه های آلوده به هوس فراری شوم

غرور دخترانه ام را نقش بر چهره ام می کنم

می خواهم ساعت ها خیابان ها را گز کرده قدم بزنم اما خنده های تو وادار به دویدنم می کند

غرورم را حفظ می کنم تا نکند دلت بلرزد

دیرگاهی ست زمانه من عاری از اختیار شده

تعادل زمین را بر هم زده ای

واژه هایی در کنج ذهنم خاک می خورد

غیرت را آنگونه که می خواهی معنا می کنی و من را مقصر تمام افکارت می دانی

می خواهم فریاد زنم...

کجایید غیرتمردان سرزمین آریایی ام

در پس کدام هاله پنهان شده اید که اینگونه به حریم پاک ناموستان تجاوز شده...

کجایید فریاد زنید حیای دختران پاک سرزمینم را...

حلاجی می کنم کلماتت را ... غریب می نماید...

ادبیات احساسم را بر هم می زنی.. شک میکنم به تمام دیده هایم..

ولی من باز دلم را خوش می کنم به همان مردانگی های گذشته که شاید نسلی باقی مانده باشد...

وتمام امیدم را توکل می کنم به آن خدایی که عدالت را وعده می دهد...