ذکر حکایتی بسیار خواندنی و شنیدنی و بس زیبا درخصوص به کارگیری نادرست افراد در جایگاه های ناصواب و نامناسب بودن تخصص ها با عملکردهایشان در معیارهای شناخت نیک و بد و نیز عدم منزلت عقل و خرد و ارزشهای اندیشه ورزی در بکارگیری و انتخاب کارامدترینها و بجای آن صدرنشینی ضدارزشها و ناکارامدان و وجود معیارهای غیرواقعی بزرگی و ارج !!!؛ خالی از لطف نیست.

* روزی در راهی حکیمی سلطان سنجر را در بند اسارت امیر خوارزمی دید.
با تعجب از او پرسید: ای امیر !!! چه شد که ملک و سرزمین از کف تو برفت و بدین روزگار در آمدی؟؟؟
سنجر گفت: هیچ نبود. مگر و فقط به مصداق یک خطا...

 (( من از روی نابخردی و کج اندیشی ام؛ کارهای بزرگ و مهم را به عهده افراد خرد و کوچک و دون نهادم و کارهای خرد و پست را بر عهده افراد بزرگ و خردمند و دانشمند وانهادم.
انسانهای خرد و کوچک از عهده کارهای بزرگ و سترگ بر نیامده و همه آن امور بر روی زمین واماندند و انسانهای بزرگ و اندیشمند انجام دادن کارهای خرد و کوچک را عیب و عار شمردند و از انجام آن سر باز زدند.
بدینسان بود که همه امور ملک به روی زمین ماند. ))

من از روییدن یک خار؛ بر بالای آن دیوار؛ دانستم...
که ناکس کس نمی گردد؛ از این بالا نشینی ها
از واقعیت تا حقیقت خط فقر ایران