مگر عاشق چه میداند به جز این جان نثاری ها؟
شهادت می دهد چشمم به این شب زنده داری ها
به این باور که می بینم ترا در بی قراری ها
قرار ما همان از ابتدا پیدای پیدا بود
دل من با تو و ... با من همین دیوانه واری ها
همیشه آرزویم بود دلداری کنم ، حالا
دلم را دار خواهم زد کنار دل سپاری ها
اگر روزم پریشان شد فدای تاری از زلفت
مگر عاشق چه می داند بجز این جان نثاری ها؟
کجای راه گم کردم دلم را ، باز می ترسم
میان چشم زیبای تو و... چشم انتظاری ها
نمی دانم بگویم باز دلتنگم؟... بگویم باز؟
بگویم باز می خواهم ترا تا ماندگاری ها؟
نمی دانم بگویم یا نگویم : دوستت دارم
نمی گنجد دلم در واژه ها ، در دوست داری ها
نمی دانم تو فهمیدی که با پیراهنت گفتم
حسودی می کنم حتی میان دستکاری ها
من از معنای نام کوچکم شرمنده می مانم
چراکه پادشاهی می کنم بر شرمساری ها
اگر روزی دلت تنگ زبان ساده ی من شد
مرا دنبال کن در سینه ات ، در یادگاری ها
+ نوشته شده در جمعه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۲ ساعت ۱:۱۵ ق.ظ توسط الهام کاکی
|